پین شده
یه خاطره خنده دار از شب خواستگاریتون تعریف کنید ؟؟
سلام دوستان ی خاطره خنده دار از شب خواستگاریتون بگید ؟؟
اول خودم = بابام خیلی آدم گیریه. شب خواستگاری بابام گفت چرا دیر کرد این خواستگارت منم سوتی دادم گفتم بابا زنگ زدم بهش گفت الان میرسیم. 😐😐😐 از بس هل بودم ؟؟
اشتراک گذاری
خاطره از خواستگاری ندارم اما یه بارمشتری اومده بودخونمونو ببینه منو به زور بیدار کردن منم لباسامو از کف اتاق جمع کردم زدم زیر بغلم رفتم تو کمد نشستم آقا بابام اومد گفت بفرمایید اینم کمداش یارو گفت نه نمیخواد حالا بابام ول نمیکرد هیچی دیگه درو باز کرد سه تایی زل زدیم بهم بعدم اون دوتا ترکیدن ازخنده
واییییییییییی پاره شدم دختر
مامانم پشت تلفن که قرار گذاشته بود انگار گفته بودن پس اگه فلان روز قطعی شد زنگ میزنیم.زنگ نزدن مام نمیدونستیم میان.با قیافه له و داغون که از دانشگاه اومدم و صورتم با صابون حسابی سابیدم در حالی که با شلوار کردی داشتی چایی میخوردم یهو زنگ در زدن و من از هنگم فقط دور تا دور خونه میدویبدم جیغ میزدم بقیه نمیفهمیدن چمهتو دو دیقه اتاقمو مرتب کردم و لباس پوشیدم اومدم چایی بریزم دیدم چایی تموم شده.اونام هی تو اشپزخونه رو نگا میکردن.سه تا چایی کمرنگ عین اب جوش خالی ریختم انقد هول بودم نگاشون نکردم از نفر اول که پسره بود شروع کردم چایی گرفتن.مامان بابامم گفتن اول بزرگتربه پسره گفتم لطفا چایی بذارید سرجاشرفتم از اون ور شروع کردم خخخخخخخخخخ
من و شوهرم قبل از خواستگاری با هم در ارتباط بودیم با اطلاع خانواده هامون. شب خواستگاری پدر شوهرم به بابام گفت : خب اینا که حرفاشونو زدن بیاین منو شما بریم تو اتاق حرفامونو بزنیم
رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم این وسط با غرور گفتم اگه جواب منفی بدم شما چیکار میکنید؟؟ گفتم حالا میگه خودکشی میکنم یه پاشو انداخت رو اون پاش گفت میخواین میزان علاقه منو بسنجین ؟؟؟ من علاقه ایی به شما ندارم فقط ازظاهرتون خوشم اومده البته بماند که با همین اقا ازدواج کردم .چون زورم اوند منم در جواب بهش گفتم طبیعیه منم علاقه ایی به شما ندارم فقط چون وضع مالیتون خوب بود گفتم بیاین
چجوری اون لحظه فهمیدی چی بگی… دمت گرم
خواستگارم افسر راهنمایی و رانندگی بود و حسابی تعصبی و خشک مذهب بودن، رفتیم که حرف بزنیم باهم، شروع کرد که این کارو حق نداری اون کارو حق نداری و چادر باید سر کنی و اینا، منم که کلا مستقل بزرگ شدم حسابی حرصم گرفت نمیدونستم چطور دکِش کنم گفتم اینارو ول کن حالا سر کدوم چهارراه وایمیستی
شب خاستگاری من میخواستم یواشکی از دوماد عکس بگیرم بعد یهو گوشی فلش زد
پدربزرگ من چشاش خیلی ضعیف بود تو خواستگاریم اشتباهی ب شوهرم گفت حالا آقا پسرتون تشریف نیاوردن فک کرد شوهرم پدر داماد بعد شوهرمم گفت نه حاج آقا پسرم هنوز بدنیا نیومده انشالا چندسال دیگه میاد دستبوستون یهو جمع ترکید منم از خجالت آب شده بودم
روز خواستگاری من پاشدم ظرف میوه رو بردارم تا بگیرم بهشون،یه ظرف بزرگ میوه بود قدرتم نرسید،آقا دوماد پاشد برداشت خودش گرفت.حالا من نشستم دوماد داره به همه تعارف میکنه
داییم بجای من چایی برد بجای منم استرس گرفت چاییو ریخت رو مادر دوماد
چقد حس خوب داره خوندن خاطره هاتون
خاله من تو خواستگاریش بعد این که جلوهمه چای گرفت اومد بشینه و پاشو بندازه رو اون یکی پاش یدفعه دمپایی صندلش از پاش درومد پرت شد وسط خونه
تو قندون گل محمدی غنچه ای گذاشته بودم که عطر و بوی خوبی داره،پدر اقا پسره بجای قند گل محمدی برداشت واسه اینکه ضایع نشه همونو گاز زد چاییشو خورد باهاش
خواهرم از من بزرگتره و همش میگه ازدواج نمیکنم؛منم به مادرم گفتم خواستگار راه بده مجبور میشه بیاد جلو بعد روزی که قرار بود یه خواستگار بیاد اصلا راضی نشد بیاد جلو مادرمم خیلی داشت جوش میکرد گفتم جوش نداره من میام جلوشون اونام نمیفهمن منم با کلی اعتماد به نفس و بدون استرس رفتم نشستم جلوشون دیگه خوششون اومد وصلت سر گرفت
وقتی اومدن خواستگاری من از همون اول با بقیه رفتم استقبالشون خوشآمدگویی و روبوسی بعدم چایی آوردن و … آخرای خواستگاری مادرشوهرم گفت پس این عروس ما نمیاد ببینیمش
شب بله برون برادر زاده هام چون دوست نداشتن من ازدواج کنم باهم دیگه نقشه کشیدن که مجلس و بهم بزنن…همه نشسته بودن و میخواستن قند بشکنن که برادر زاده هام یه دفعه اومدن تو و بلند گفتن : دست نگه دارید این عروسی سر نمیگیره همه شکه شدن که چی شد اینا چی میگن که بابام دعواشون کرد و از مجلس بیرونشون کرد داییم و برادرم اومدن گفتن چی شده کی این بچه هارو فرستاده این حرف هارو بزنن گفتیم هیچ کس رفتیم دیدیم نشتن تو اتاق و زار زار گریه میکنن که ما نمیخوایم اجی عروس بشه(به من که عمشونم میگن اجی) جالب تر از همه این بود که برادر زاده ی همسرم هم با اینا رفته بود و با اینا هم نشسته بود گریه میکرد
هیچی دیگه چایی دادن دستمون گفتن از بزرگترا شروع کن همم که قاطی نشسته بودن من تا کلی تحلیل کردم کی بزرگه کی کوچیک و چاییارو دادم دومادو یادم رفت و رفتم تو اشپزخونه دومادم کم نیاورد و بلند گفت عروس به همه داد ب من نداد همه قرمز کرده بودن از خنده
وقتی همسرم اومد تو اتاق تا مهریه رو مشخص کنیم انقدر به عکس دوران بلوغم خندید که نفسش بالا نمیومد گفت هر چی تو میگی فقط این عکس و از جلو چشمام دور کن خخخخخخ
بعد اینکه جواب بله دادم خواهرم بجا شیرینی خرما آورد
به خواستگارم میوه تعارف کردم هل شد گفت قابل شمارو نداره کلا دیگه از جو خواستگاری بیرون اومده بودیم از بس خندیدیم
منو شوهرم روز خاستگاری همش کل کل میکردیم چون نه اون منو میخواست نه من اونو. تا وارد شدم هویچ بستنی تعارف کنم برگشت کن سنت شکنی کردین من منتظر چای بودم منم وقتی رسیدم بهش گفتم برای شما زهرمار کنار گذاشتم. تو اتاق میرفتیم مثلا حرف بزنیم باهم ولی اصلا حرف نمیزدیم آهنگ گوش میکردیم. الان ۷ سال ازدواج کردیم و خییییلی خوبیم باهم و خدا ثمره عشقمون و بهمون یک پسر داده ❤️
کفشای دامادو دزدیدن از تو ساختمون
من از سرما خوردگی گوشام نمی شنید همش الکی میخندیدم
موقع خداحافظیشون بابام یه گلابی برداشت زور داد بهش گفت با خودت ببر
چایی بردنی پام گیر کرد ب پام پشتک زدم رو مامانم
شما برا من شوهر پیدا کن من لحظه به لحظه گزارش میدم♀️
خواستگار اومد تو دیدم استاد همون ترمم بود بعد فهمیدم از آموزش شماره خونمون را گرفته بوده
ما انقدر بلند صحبت میکردیم و میخندیدیم تو اتاق که از توی پذیرایی هی میگفتن اروم ما داریم میشنویم چنددقیقه ای یبارم بلند صلوات میفرستادن تا صدای ما نره بیرون اخر سرم انقدر دیر رفتیم بیرون امدن سراغمون گفتن بسع بقیش برای بعد زندگی خخخخخ
شیرینی و گذاشته بودن پشت ماشینشون پشت ماشین باز نشد دوباره رفتن شیرینی خریدن ساعت۱۲ اومدن خاستکاری
رفتیم نبودن برگشتیم
داداشمدکوچیک بود کفشهای خاستگارمو پاش کرده بود رفته بود تو کوچه
یبار خواستگار برا خواهرم اومد ما ب داداشم گفتیم بشین روبروش عکسش بگیر همین ک طرف نشست داداشم همزمان نشست روبروش سریع گوشیش دراورد عکسشو گرفت ولی خوب درنیومد طرف فهمید همون طور ک نشسته بود ژست میگیرفت برا داداشم ک خوب دراد
من شب خواستگاریم قسمت اخر سریال دل نوازان بود…همون که شاهرخ استخری بازی میکنه….
دور تا دور خونمون بزرگ و کوچیک نشسته بودن سرشونم تو تی وی بود ….انگار نه انگار خواستگاریه
بابام که روی مبل ولو شده بود داشت شیرینی دانمارکی میخورد خخخخخخ
منم بدو بدو وسط فیلم چایی بردم …بعد سریال هیشکی نفهمید من کی اومدم رد شدم رفتم…ب جز عشقم که خوب انداز براندازم کرده بود
همانا ما ترشیدگانیم خواستگاری وجود نداره
خواستگاری که اومده بودن موقع رفتن خواهرش گفت زحمت دادیم منم حل شدم گفتم خیلی زحمت دادین
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم،بعد موقعی که خواستیم بیایم بیرون اول من اومدم،شوهرم هنوز تو اتاق بود من برقو خاموش کردم
از اتاق اومدمبیرون اشتباهی سمت خانواده خودم سلامکردم تند تند رفتن تو اشپزخونه به اونا سلام نکردم اوناهم مث موجمکزیکی بلند شدن و نشستنهیچی دیگه عمم از خنده غش کرده بود با مامانم بابامم پشماش ریخته بود
من شوهرم پسر خالهم هست بعد ۷ سال اومدن و رفتن من بلاخره بله گفتم و دقیقا شب خواستگاری به محض اینکه اومدن سلام احوال پرسی کردن بابام با یه خنده کوچولو یهو به داماد گفت: آخر کار خودت کردی؟؟! نه ؟؟ وای شوهرم اینقدر هول شد یهو دسته گل رو داد طرف بابام گفت بفرمادایی جان بعد بابامم گفت گل ببر بده بده الناز نه منخلاصه ک کلی خندیدیم
من یکم تو دانشگاه اضافه وزن پیدا کرده بودم با تازم از شمال اومده بودیم با همون صورت سوخته رفتیم خواسگاری.شلوارم که تنگ شده بود وقتی خواستم با عروس خانم پاشم برم اتاق حرف بزنیم شلوارم جر خورد از وسط. فک کن نتونستیم بریم اتاق کلا دیگه از اون روز شلوار پارچه ای نپوشیدم. جز روز عروسیم. همه مراسمارو هم با کتان سر کردم
خواهرم ۴سالش بود و خیلی بمن وابسته بود .طوری که بمن میگفت مامان..شب خواستگاری به شوهرم فحش داد و گفت میخوای مامان منو بگیری و به شوهرم گفت بلند شو برو بیرون از خونه ما …
داداشم ۵ سالش بود بالا اورد روی داماد آبرومون رفت
من وقتی استرس دارم دلم قار وقور میکنه
شب خواستگاری هم انقد استرس داشتم وسط صحبتا دلم یه صدای بلندی کرد
مرده بودم از خجالت
بعدشم پام خواب رفته بود صحبتامونم تموم شده بود نمیتونستم پاشم .به زور لنگون لنگون رفتم.
شوهرم هنو یادشه.
میگه گاهی بهم میخنده
کفشام یه هوا بزرگ بود فکردن پاهام میلنگه
چایی رو دادم داداشم بیاره♀️خودمم پشت مامانم نشستم
من شهر دیگه ی کار میکردم اونشب اومدم شهر خودمون بابام اومد جلوی ترمینال سراغم وقتی رسیدیم سر کوچه دیدم مامانم و دخترعموم دارند از ته کوچه میاند به بابام گفتم مامانمینا کجا بودند گفت دارند از خواستگاری برمیگردند من تازه اونجا متوجه شدم برا من رفتند خواستگاری بدون اینکه خودم بدونم
من برام خواستگار اومد داداشم خیلی کوچیکه ۵سالشه ب بابام گف میوه پوس بکن بخورم ولی سعی کن نریزی رو فرش ک مامان پوستمونو میکنه بد بخت میشیم پدر پسره یهو موز از دستش افتاد رو فرش یهو خم شد برداشت با دستمال کاغدی فروش پاک میکرد ما خانوادگی از خنده قش کردیم دیگ من دیدم خیلی زشت شد رفتم اتاق
تو خاستگاریم پدربزرگ همسرم داشت از مادر بزرگم خواستگاری می کرد گفت عروس ننم میشی خخخ مادر بزرگم اومد بگه خفه شو دندان مصنوعی اش افتاد بیرون وهمه خندیدن
من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم ،عموی من به عنوان فامیل هردومون حضور داشت واز اونجایی که اومده بود خونه ی برادرش، با دمپایی اومده بود حواسش نبود اومده خاستگاری
وقتی به خواستگارا جلو در خوش امد داشتیم هر کسی رفت جایی نشست و من یه لحظه دیدم هیچ صندلی خالی نیست ک من بشینم منم گفتم با اجازه من رفع زحمت کنم
عشقم اومد خواستگاری قبلش قرار گذاشته بودیم سه تا موضوع اصلا مطرح نشه تا صحبت ها شروع شد همون سه تا موضوع رو دامادشون یکی یکی مطرح کرد منم چشم غره به آقای داماد اونم خیس عرق شرمساری اخر گفتن برین تو اتاق،،، دیگه چشمتون روز بد نبینه که چه به روزش اومد…. الان ولی خوبه خداروشکر کبودی هاش خوب شده ماه دیگه ام اگه خدا بخواد نامزدیمونه
یه بار یه نفر اومده بود خواستگاریم بعدش رفتیم طبقه بالا تو اتاق من صحبت کنیم با هم موقع اومدن پایین همه اش تعارف کردم که بفرمایین و اینها اونم به من،یکم طولانی شد تعارف ها یهو با دست هولش دادم ،از پله ها پرت شد!!درسته اونها رفتن و برنگشتن اما منم دنبال بهونه واسه نه گفتن بودم
سوالایی ک میخواستم بپرسم رو یادم نمیموند.. رو کاغذ نوشتم چسبوندم به میز کامپیوتر.. جوری ک خودم فقط میدیدم.. ولی آنقدر رر ضایععع نگاه میکردم و میخوندم و میپرسیدم که شوهرم فهمید و پرسید چجوری این سوالای سختو حفظین؟ ؟ اونجا چیزی گذاشتین؟؟؟ و نیم خیز شد ک بیاد ببینه.. منم سکته کردم و گفتم حافظم خوبه(جون عمم).. هیچی دیگ هنوزم بهم میگه منو با تقلب صاحب شدی.. مامانم میگفت چرا پسره از تو اتاق با لبخند اندازه کل صورتش اومده بیرون
یه بنده خدایی اومد تو اتاق حرف بزنیم انقد هول بود فک کرد کنار دیوار صندلیه ندید هیچی نیس رو شب خواب نشست
شوهرم از سرکار اونده بود بعد مراسم خسته بود همونجا خوابش برد،صبح بیدارش کردیم کلی خندیدیم
روز خاستگاری سر مهریه پدرم گفت تاریخ تولد پدر همسرم میگفت زیاده و نه ما نمیتونیم قبول کنیم منم از ش ت استرس داشتم میمردم چون میدونستم پدرم هرچیو قبول کرده باشه سر مهریه شوخی نداره داشت اشکم درمیومد که همسرم بلندشد از رو مبل من فک کردم داره میره یه دفعه گفت قبوله آقا من میخوام بدم دگ قبوله من ن یکیشو دارم ن ۱۰تاشو نه ۱۳۷۵ تاشو که همه صلوات فرستادن بخیر گذشت
قبل خواستگاری من میگفتم الان نمیخوام ازدواج کنم و کلی غر زدم ولی چون آشنا بود اومدن خونمون که من رد کنم ولی وقتی همسرم اومد رفتیم صحبت کنیم از صدای خنده هامون خانوادهامون تعجب میکردن انگار چند ساله همو میشناسیم روز بله برون هم که صیغه میخوندن همسرم اونقدر هول بود زودتر از من بله گفت
دسته گلی که شوشو برام روزخاسگاری اورده بود خیلی قشنگ بود ۷تا لیلیوم نارنجی و۷تا رز سفید بودش خیلی باکلاس وخوشکل تزئین شده بود یادمه وقتی همه اومدن داخل اخرین نفر شوهرم بودکه اومدتو بعدش مادرشوهروخواهرشوهرام همه بالای سرم مونده بودن وشوشو دسته گل رو میخواست دستم بده من هول کرده بودم میخواستم دستم بهش نخوره مثلا چون نامحرم بود کم مونده بود دسته گل بیافته زمین درهمین حال همه یه کف مرتب به افتخارمون زدن هه هه البته من قبلشش بله روگفته بودم که اونا تشریف اورده بودن
یادمه روزخاستگاریم که خیلی جو سنگین وجدی بود من هم باخواهرشوهرم میخندیدم مثل خاستگارندیده ها رفتارکردم بعدش خیلی پشیمون شدم چقدرسبک بازی دراوردم بعدها شوشو میگفت همش فکرمیکردم نکنه شلوارم لباسم جاییش پارست وتوداری به من میخندی هی خودمو جستجومیکردم نکنه ایرادی دارم خخخخخخخخخخخخخخخخ
اولین باری ک اومدن خونممون گوشیمو جاساز کردم روبه روی در ورودی از لحظه ورودشون فیلم گرفتم فقط بخاطر اینک ییادگاری برای خودمون دوتا بمونه فرداشم برای خودشون فرستادم
یه خاستگار واسه خالم اومده بود.من کوچولو بودم.به من گفتن برو پنجره رو باز کن..پنجره محکم خورد تو سر اقای خاستگار.بیچاره اونم به روی خودش نیاورد
وسط خواستگاری پارچ آب و لیوان رو میز بود بابام یهو گفت دخترم یه لیوان آب بهم بده ،همه ساکت شدن یهو ،منم کفشم نو بود صدا های افتضاحی میداد همونجوری رفتم تا وسط سالن آب ریختم تو لیوان و همونجوری رفتم سمت بابام بهش آب دادم و همونجوری رفتم نشستن سر جام و همه همچنان ساکت بودن
وقتی من و همسرم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم سنگکار هم دقیقا داشت پنجره اتاق من رو درست میکرد تا من می اومدم حرف بزنم قیژژ ژژژ صدا میداد شوهرم همش میخندید و منم حرصم در اومده بود که این به چی میخنده بعدا گفت که یه کلمه از حرفاتو نشنیدم
مامانم گفت تو شربت و نبر میریزی خودش پاش گیر کرد شربتا رو ریخت، بابامم اومد جعمش کنه گفت آب روشنایی
این خاطره مربوط به خواستگاری دوستمه اما اینستا نداره من به جاش میگم . خواستگارش موقع میوه خوردن موز برداشته بعد موز را میزده توی شیرینی خامه ای با لذت میخورده
به یمن مادر شوهر عزیزم،عروسی مون رو کوفتمون کردن.هم قبل عروسی،هم تو خود عروسی اومد گریه مو درآورد،هم بعد عروسی.بعدش جالب ترش این که،یه دعوای مفصل هم راه انداخت بعد عروسی و بسیار بی حرمتی کرد و وقتی ناراحت شدم و از خونه شون خارج شدم که دیگه بی حرمتی نکنه،به جای این که بگه چه عروس نجیبی که این همه بارش کردم جیکش درنیومد،رفته تو کل فامیل ازم بد و بیراه گفته.خدا می دونه چی گفته.حلالش نمی کنم.بد جور دلم رو شکسته.فقط خودش و خدا می دونه که چه بلاهایی سرم آورده و چه حرف های بی ادبانه ای بهم زده و من فقط مقابلش گریه کردم و خفه شدم.خدا خودش جوابش رو بده
اخه اشکال ندارع گلم واست مهم نباشه
رفتیم با شوهرم صحبت کنیم …..از خجالت میخواست آب بشه
همون جا هم میگفت من نظرم در مورد شما اوکیه ….شما چی ؟
گفتم یه مشورت ب خانوادتون بکنید ..میگفت لازم نیست ..خخخخخخ
من وقتی واسه خواهرم خواستگار اومد خیلی کوچیک بودم ،گفتن بچه که نمیاد تو خواستگاری
یه شیش هفت ساعتی تو اطاق بودم البته اوومدم از پشت گوش بدم حرفارو دیدم ماشالا از همه چی حرف میزنن چون عروسی و ازدواج
انقدر راجع به مسائل سیاسی اقتصادی اجتماعی و هرچی جز عروس و داماد!یکی نبود بگه بابا هلاک شدم تو اطاق
خنده دار نیست خیلی استرس داشتم طوریکه اس ام اس داد چی شده؟؟پشیمون شدی؟؟
داشتیم با هم پایتخت میدیدیم ، و هیچ نشونه ای از خواستگاری نبود
شب خواستگاری بابام از سر کار اومده بود شام نخورده بود گرسنه بود از اول تا آخر خواستگاری فقط درحال خوردن شیرینی و میوه بود حتی به خیارم رحم نکرد خوروچ خورچ خیار میخورد کلا با پسره ی کلامم حرف نزد منو داداشم ترکیده بودیم از خنده اما خودمونو کنترل میکردیم بعدش که رفتن مامانم دعواش کرد که آبرومونو بردی مگه از قحطی اومده بودی بابامم گفت خانم این دختر که شوهر بکن نیست حالا آبرو بره یا نره گشنم بوددددددد مامانم بهش میگفت حالا چرا خیار خوردی بابام میگفت میخواستی تو میوه ها خیار نزاری!!!!!
استرس داشتم گفتم من چای نمیارم خواهرم چای آورد بیچاره پاش پیچ خورد پهن زمین شد
شربت نعنا درست کردم دادم داداشم برد برا همشون، بعدشم بابام و یکی از فامیلامون دامادو بردن تو اتاق باهاش حرف بزنن بیچاره فک کرده بود میبرن بزننش
خواستگاری خالم بود ، پسر خالم تو اتاق خوابش جیش کرده بود ، رفتن صحبت کنن طفلی داماد رو اون حای خیس نشست
من واسم خاستگار اومده بود از خجالتش بهش سلام کردم جواب سلاممو نداد
یه کاسکوی تو مخی داشتیم که از بس مغزمونو میخورد من هی بهش میگفتم عسلی خفه شو کثافط.روز خواستگاری روشو پوشوندم که صحبت نکنه.حرف نزد نزد تا اینکه پدر داماد از من یه سوالی پرسید و تا من دهنم و باز کردم حرف بزنم نامردی نکرد و گفت غزاله خفه شو کثافط
یبار ی خاستگاری داشتم خیلی سمج بود هر جا هسی منو ببخش توو چاییت تف ریختم
برادرزاده خواستگار میخواست توت فرنگی بخوره و مامانش اجازه نمیداد، بابام خیلی جدی گفت اجازه بده بخوره ، گرفتیم بخورید دیگه، شما نخورید ما هم که نمیخوریم باید بریزیم بیرون
وقتی داشتن بهم میوه تعارف میکردن مادر بزرگم گفت: یعنی چی اینقدر تعارف میکنید هرکی از خودشو بخوره مجلس رفت رو هوا
یه خواستگار اومده بود مامانش تنها با چن تا بچه کاکولی مکولی رو مبلا میپریدن بالا پایین مادره میگفت پسرم اهل دود و دم نیست تازه سرش به کاره و الانم ۳۲۰میلیون پس انداز داره هیچی دیگ گفتم خدایا شکرت که یه شوهر پولدار نصیبم کردی
رفتیم با پسره حرف بزنیم من پام خواب رفته بود اومدم این یکی پامو بندازم رو اون یکی دمپاییم پرت شد تو سینه پسره
موهامو رنگ کرده بودم زیره نور نشسته بودم مامانم یهو گفت اههه این چه رنگیه زدی به موهات ♀️ هیچی دیگه همه ترکیدن قیافه متعجب منو دیدین ۵ مین از اون فاجعه نگذشته بود هندونه اورد به من که رسید گفتم نمیخورم گفت واسه جوشا صورتت خوبه بخور هیچی دیگه کلاً ترکوندم همه تعریف میکنن مامان من تخریب کرد منو اون شب دورش بگردم
چایی آوردیم دوماد چایی ریخت رو میز و رومیزی شیرینی آوردیم ریخت رو میز و سرامیک و فرش خلاصه قیمه ها رو ریخت تو ماستا
به نام خدا خاستگار نداشتم
وای چه خاطه باحالی دارید من خودم تا الن خواستگار نداشتم ولی خواستگاری خواهرم ی ادم خیلی با کلاس بود جوری که کلی ادکلن به خودش زده بود خاز شانس بدش رفته بود دستشویی لوله ترکید وبدبخت کلی خیس شد وبه باباش گفت بیا بریم داد میزد که خیس شدم کلی پول کت شلوار دادم و…… وما اولش هول کردیم بعد که گذشت کلی خندیدیم
ما چون خواستگار مداشتیم، پس طبیعتا شب خواستگاری هم نداشتیم
کی دنبال خواستگار میگردهمن هستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همسرم گیلاس خورد، روش نمیشد هسته اش رو از دهنش در بیاره
من از استرس پذیرایی نکردم
شوهرم چایی اورد
من خیلی گشنم شده بود رفتم تو اشپزخونه اون گوشه یخچال وایسادم شیرینی هارو درسته میکردم تو دهنم که کسی نیاد منو ببینه سه دفعه سرمو اوردم بالا دیدم مادر شوهرم وایساده داره نگاه میکنه
من ک سراپا سوتی بودمیبار نزدیک بود چای رو بریزم رو پای شوهرخواهر همسرم چن بار موقع پذیرایی پای همسرمو لگد کردم یبارم موقع شستن فنجونهای چای ۲تاشونو شکستم اول از همهم خودم جیغ زدم
کو شوهر ک خاطره خنده دارش باشه
تا از در اومدن تو و نشستن از اونجایی که چندین سال همدیگرو میشناختیم همه گفتن بیا پیش ما بشین انقدر دور نشین و اینا یهو مامانم گفت نه بابا نسرین عادت داره میشینه رو میز تلویزیون الان داره رعایت میکنه نشسته رو صندلی ♀️ مادرم
تا حالا خواستگار نداشتم که بگم دختر ترشیده هستم خخخخخ
درگوشی با مامانش حرفید منم چشم غره که چی میگی درگوشی؟؟؟؟اونم گفت به مامانم میگم برید سر اصل مطلب آخه باباهامون کلی آشنا پیدا کرده بودن مارو یادشون رفته بود؟؟؟/
شب خواستگارى خنده داره اخه
همین کارارو میکنید نمیان دیگه
برادر شوهرم اومد یواشکی از من عکس بگیره واسه دوست دخترش بفرسته که ببینه
صدای دوربینو قطع نکرده بود وسط مجلس صدای عکس گرفتن اومد دوربینم سمت من بود
من شب بله برونم آبله مرغون گرفته بودم
یه سری دیگم بابای پسره داشت از خودش تعریف میکرد فلانیو بردم سرکار فلان کار کردمو این حرفا طرف نماینده مجلس بود،داداشم هی میگفت بابا بیا خواهرمو بدیم به همینا سربازی منم اوکی کنه لامصب پارتی زیاد داره نرمحالا ١۵سالش بوداشوخی میکرد،ولی همیشه تا میفهمه خواستگار میخواد بیاد دعوا راه میندازه حق نداری ازدواج کنی قهر میکنهوقتیم کسی میاد میگه تو میشینی من پذیرایی میکنم
پشت سر شوهرم شکلک در اووردم وقتی داشت حرف میزد چون بدم میومد ازش بعد که عقد کردیم گفت من دیدم شکلک دراووردی و بخاطر همین گفتم فقط همینو میخوام
قبل هیجده سالگی خانوادم خواستگارامو رد میکردن از هیجده سالگی به بعدم خودم رد کردم بی خاطره
همسر من ساعت ۱۰ صبح اومد خواستگاری
مادربزرگ هشتاد سالم که هم الزایمر داشت هم گوشاش سنگین بود هم خیلی شوخ بود نشسته بود رو مبل و هی
میگفت چرا حرف نمیزنید.. حرف بزنید دیگه. مگه نیمدید خواستگاری. حالا همه داشتن حرف میزدنا. بعد چایی شو
نصفه خورده بود گیر داده بود به مامانم که بیا بقیه چایی بخور مامانم هی میگفت نمیخوام اونم میگفت برو بابا چرا
لوس بازی در میاری اومدن خواستگاری من نه تو کلا انقد پارازیت انداخت خدا بیامرز نتونستیم حرف جدی بزنیم
وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم میخواستیم بیابیم بیرون دستگیره در از قبل شل بود اومدم باز کنم درو یهو دستگیره کنده شد از جاش یک ربع تو اتاق موندیم تا درو باز کردن فقط از خجالت و خنده مردم
دختر داییم واسه داماد تو چاییش گل محمدی انداخته بود بابابزرگم فکر کرد حشره ای چیزیه ورش داشت اون چاییو
تو اسانسور گیر کردن داماد هی جیغ میزد بعد معلوم شد بنده خدا از تاریکی میترسه
اخرین جلسه خواستگاری،وقتی روحانی اوردن برا صیغه ی محرمیت به جایی بله.بلند ،اره گفتم..موقع عقدمم این اره گفتنم شده بود سوژه ی همه
ما چون دو سال و نیم با مشکلات سر و کله میزدیم تا به هم برسیم شب خواستکاریم رو یادم نمیره … اون موقع که دست گل رو داد دستم
خواستگار مذهبی داشتم پسره به زور میخواست منو راضی کنه میگفت مانتوهای جلو بازتو دکمه بدوز یکم چونه بزنیم به توافق میرسیم وسط حرف زدنم پاشد کمدمو نگاه کرد گفت ببینم در چه حد جلفی به زور ردش کردم
شب خواستگاری خواستم چایی تعارف کنم ادلین نفرپدرشوهرم بود که بهش تعارف کردم باکلی استرس واینا،بعدچایی و برنداشت گفت من تواین لیوان نمیخورم برام تو استکان بریز
لطفا خواستگار را با رسم شکل توضیح دهید
خالم چایی برد فکر کردن عروس اونه…هی راه میرفت مادر بزرگش میگفت ماشالله
مادر شوهرم نشست و بعد از تعارفات یهو گفت پسرمون عاشق دخترتون شده
من تو آشپزخونه بودم که شنیدم همه دست زدن و گفتن مبارکه وقتی برگشتم دیدم خودشون بله رو گفتن و تموم
الان چیشد؟
لحظه ی آخر که داشتیم میوه هارو تو میوه خوری میچیدیم میوه کم اومد ،نزدیکا میوه فروشی نبود،ته یه میوه خوری سیب زمینی چیدیمو داداشم لطف کرد فقط اون ظرف و به همه تعارف کرداین مناین مامانم
اینکه وقتی رفتیم تو اتاق هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم،بعد هی بچه برادر شوهرم هی میومد میرفت انقد که بامن آشنا بود و غریبی نمیکرد
موقع خاستگاری خودم.یه تومار همه چی نوشتم که ازش بپرسم..تا اقا دوماد دفتر چه رو دید.زرد شد گفت یاخدا…قربونت بشم همسری..هنوز اون دفترچه رو دارم با تمام حرفا
من و شوهرم باهم چند سال دوست بودیم و تو این مدت با خواهر و برادرشم در ارتباط بودم ولی نمیخواستم بابام بدونه و گفتم خیلی سنتی بیاین خاستگاری انگار ما همو نمیشناسیم.بعد صحبتا خواهر شوهرم گفت خوب عزیزم شماره تلفنتو بده من داشته باشم.یعنی اگه تو چشم هم نگاه میکردیم میترکیدیم از خنده شماره رو گفتم و اونم زد تو گوشیش و عکس و اسم من اومد رو صفحه گوشیش بابامم نزدیک بهش نشسته بود و به گوشیش دید داشت
ما تازه اساس کشی کرده بودیم ک شوهرم قرار شد بیاد خواستگاری.. مام نمیدونستیم یهو میخوان با دسته گل و شیرینی بیان .. برا همین اتاقی هم ترتیب نداده بودیم برای صحبت .. شب خاستگاری پمپ آب خراب شد و نصاب تو حیاط داشت پمپ آبو درست میکرد برادرامم پیشش بودن …یهو برادرام اومدن گفتن اینا ک همه با همن یه پسری هم دسته گل داره باهاشونه بعد برادرام بدو بدو رفتن تو اتاقشون ک یه اتاق مخفی کوچولو داشت رفتن لباساشونو اونجا عوض. کردن و لباسای خونگیشونو پرت کرده بودن رو زمین … اتاق مخفی هم هنوز چون تازه رفته بودیم تو خونه در نداشت . اون یکی اتاقه هم که وسایل اشپزخونه بودن و پر کارتن بود تو حیاتم که کابینتای جدید بودن ک نصاب نیومده بود… اغا گفتن دختر پسر برن صحبت کنن .. شوهر منم دقیقا رفت نشست روبروی در اتاق مخفی .. همه لباسا برادرامم رو زمین ریخته بود .. قلب من هی تند تند میزد .. هی بش میگفتم لطفا بیاین این ور بنشینین هی میگف راحتم ممنونم .. سه بار گفتم نیومد .. بار آخر با تحکم خاصی گفتم ک بیچاره اومد نشست کنارم و صحبت کردیم خخخخ
مامان خدا بیامرز من خیلی ساده بود جلسه اول اومده بودن تا منو پسره همدیگرو ببینم پسند کنیم اونا هم شیرینی و گل آورده بودن ما رفتیم اتاق حرف زدیم قرار شد اونجا که من بعدا جواب بدم تا از اتاق اومدیم بیرون مامانم گفت مبارکه و بدو بدو رفت شیرینی و باز کرد و به همه گرفت اونا هم کف زدن و گفتن مبارکه (من ،داماد ،برادرهام ،خانواده داماد
قبل اینکه برسن بالآی بیست بار هی میرفتم جلو آینه سلام و خوشامدگویی میکردم یهو دیدم بابام بلند گفت خجالت بکش انقدر تابلو ذوقمرگ نباش
خانواده همسرمم مذهبین تقریباً بهم گفت دامن بلند بپوش منم خیلی شیک اومدم پامو بندازم رو پام بشینم تا زانوم دامنم رفته بود بالا.شوهرم هی سرفه میکرد همه میخندیدن من نمیفهمیدم
من از پنجره شوهرمو دیدم لباس صورتی پوشیده بود مامانم گیر داده بود چ قدر جذابه منم هی میگفتم پلنگ صورتی نمیخوام
پسره خاستگاره همین که نشست رو صندلی از رو پاش سوسک رد شد اینم سری دستمال کاغذی برداشت که سوسکرو بگیره هی این طرف اون طرف میکرد ، مامانم آخرسر گفت بگیر بشین دیگه اه اه حالا برای ما سوپر من شده خخخخخ همه خندیدیم واز اون ماجرا۴سال میگذره وما ی بچه ۱ ساله داریم ومادرم هر موقع به من میگه سوپر من چطوره خخخخخ
از اول مراسم تا آخرش فکر میکردن زن داداشم عروسه. بعد عموی داماد خسته شد گفت پریسا خانوم بیا بشین دیگه چقدر زحمت میکشی در حالی که من تو اتاق بودم دیگه مجبور شدم بپرم بیرون
خیلی بد بود، بعدش کلی گریه کردم، لز دست پدرم که همش از خودشتعریف کرد و بقیه ساکت بودن
شب خواستگاری انقدر من هول شده بودم توی چای به جای اب جوش اب سرد ریختم
ی بار ی خواستگار خیلی گیر داشتم وشاید توی ۱ ماه ۴ بار با خانوادش اومدن خواستگاری منم هردف می گفتم نه بعد پسری خیلی جدی گفت خوب چرا شما می گویید نه منم به شوخی گفتم چون کچل هستی وبد بخت رفت مو کاشت ودوباره اومدن ومنم دوباره گفتم نه واندفه هم خانواده خودم هم پسره همه مادرش همه بهم فحش دادن که تو اله هستی و…….. منم بجای اینکه گریه کنم هی هر هر می خهندیدم خخخخخ
اولین خواستگاری ک اومد اینقدر لا استرس شدید بودم صدام گرفته بود و ب طرز وحشت ناک و خنده داری خروسکی شده بود
چون ازاهواز میومدن خاستگاری همون شب خونمون خابیدن .آخرشبم باهم همگی رفتیم بستنی خوردیم البته بدون باباها.مامانشم شب خاستگاری به بابام گفت اجازه میدید برن تو اتاق صحبتاشونو بکنن.(حالا ما۵سال تمام حرفامونوزده بودیم)تارفتیم تواتاق محکم بغلم کردوبوسیدم.و کلی عکس گرفتیم یادش بخیر
من۲ تا گربه پرشین دارم که شبه خاستگاری هیجلو همه همدیگرو بوس میکردنو خودشون و لوس میکردن
اقا به زور چادر کردن سر ما و گفتن چایی ببر چادرم وسط سالن در حین چایی دادن افتاد کلا کشف حجاب شدم
من ک اصلا چایی نبردم
خانومم برام چایی نیاورد داداشش آورد
اونموقعی بود ک پیاز گرون شده بود شرط کرده بودیم تو ظرف میوه پیاز بذاریم، شب خواستگاری میوه رو ک گرفتم جلو شوهرم گف پیازش کو؟ چرا میوه ی لاکچری رو نذاشتید توش؟ من اینجوری بودم. مامانامون اینجوری
هنوز قسمت نشده سربازیم فلن
شب خاستگاری شوهرم اینا از ی شهر دیگه اومده بودن بعد خیلی دیر کرده بودن حدودا ساعت ۱۰ شب ابنا بود ک رسیدن خونه ما منم از ساعت ۷ شب هر ۱۰دقه ی بار زنگ میزدم کجایی چرا نمیاین پس الان بعد ۲سال هنوز ک هنوزه بهم میگه یادته چ عجله ای داشه خودتو بندازی بهم
پشت سرم یه آب نما روشن بود هر لحظه احساس میکردم آب می خواد ببره منو
شوهرم روز خواستگاری داشت کوبیده سیخ میزد
روز خواستگاری ک بله رو گرفتن و داشتن میرفتن جلودر وقتی سوارماشین شدن بنزینشون تموم شده بود هرچی استارت میزد روشن نمیشد
ما که رفته بودیم داخل اتاق صحبت کنیم خواهر شوهرم و جاریم اومده بودن داخل حیاط از پشت پنجره میگفتن بستونه دیگه زود حرفاتون تموم کنین
من چایی اوردنی خوردم به در کم مونده بود بریزه همش مامانم یهو گفت هول نکن دخترم
روز نامزدی، شوهرم بهم دست داد به جای اینکه دسته گل بهم بده، ولم کرد رفت با همه دست دادن گل منم با خودش برد منم هی صداش میکردم گلمو بده
طوطیم کاکوتی وسط مجلس از لای در اومد توی اتاق منم جلوی همه برداشتم گذاشتمش روی سرم اومدم به بقیه معرفیش کردماصلا به این فکر نکردم الان میگن عروس خل و چله
بابام جوراب با دمپایی لاانگشتی پوشیده بود♀️ وقتی که مهمونا نشستن فهمیدیم که دیگه دیده بودن
بهمون گفتن برین تو اتاق حرف بزنین من گفتم شناخت با یساعت صحبت بدست نمیاد بعد یه اقایی که با خانواده داماد بود گفت خب ما ۱ هفته میمونیم وبابام شوخی کرد گفت دخترم مبارکه اینا اگه تا ۱ هفته اینجا بمونن همش میخوان بخورن وهزینه اش خیلی میشه واون اقا گفت من خام خورم اگه یونجه . یا علف باشه کافی هست
همه تو سکوت وهم آوری غرق بودن و بابام خرچ خرچ کنان خیار میخورد شوهرم به شوخی گفت نمک نمک بزن خخخخخ
خواستگاری من داداش داماد و زنش هم اومدن زن داداش داماد نگو حامله بوده هرچی میوه و شیرینی و شربت و چایی تو خونمون بود خورد سیر هم نمیشد نزدیک بود براش غذا از بیرون هم بخریم خانواده ما میخندیدن داماد مثل لبو شده بود
خانمم رو با خواهر خانمم اشتباه گرفتم گفتم سلام عزیزم خخخ
من شب خواستگاری مادر شوهرم گریه کرد که دلم میخواست همونجا بزنمش پخش شه تو دیوار
منم ی خواستگار داشتم هیچی نمی گفت وقتی رفتیم تو اتاق گفتم مثلا تحصیلات شما چی هست هی کله تکون میداد م هی می گفتم دی پلم می گفت با کله نه میگفتم لیسانس باکله می گفت نه خلاصه روانی کرد منو تا جواب داد خخخخخ
من خودم هرگز با چای قند نمیخورم به جاش عاشق چایی و شیرینیم.شب خواستگاریمم قند نیاوردم! مادر شوهرمم گفتن خوب اگه بله اس عروس خانوم یه دونه از شیرینی ها بخوره.منم ک عاشق شیرینی بدون اینکه ببینم منظورشون چی بود یه دونه برداشتم تند تند داشتم میخوردم!!!خخخخخخ
ین خاطره خودم نیست خواستگاری دوستمه
ملایر زندگی میکنن و کلا سبک ملایریا اینجوریه خونه ای که دختر داشته باشه یهو بیخبر خانواده پسردار میره خونه دختر واسه دیدن و خواستگاری کردن
میگفت عصر بود یهو یه پسره با مامان و خواهراش اومدن خونمون
منم رفتم تند تند میوه شستم همونجوری خشک نکرده بردم تعارف کردم
تو ظرف میوه آب جمع شده بود همینکه یه کم ظرف میوه رو خم کردم تا مامان پسره میوه برداره آبش شررررررر ریخت رو دامن مامانه
رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن
خواستگار من و خانوادش مهمان راه دور خونمون بودن واسه چندروز.مامانش هول کرد غروبی که داشتیم چایی میخوردیم منو خواستگاری کرد.جالب اینجابود دوماد شلوار گرمکن تنش بود.بابام که اصن انتظارشونداشت عصبانی شد بیرونشون کردمحترمانه دوباره ساعت دوازده شب گفت بیان..که اونبار با گل و شیرینی و کت شلواراومدن.بابام اخموزل زده بود به دیوار
چایودادم قندون یادم رفت
بهم گفت بعد ازدواج بریم کنسرت ابی منم گفم اره باهم بریم تهران کنسرتش .همون لحظه فهمیدم چه سوتی بدی دادماما رو خودم نیوردم.الان بعد از پنج سال هر وقت اهنگ ابی رو میشنوه نگام میکنه میزنه زیر خنده
میخواستم بگم تمایل بیشتر ادما به بی حجابی بیشتره تا حجاب منم خیلی اهل حجاب نیستم و اینا که اشتباهی گفتم:هر بسته ای و میشه باز کرد ولی هر بازیو نمیشه بستیارو هنگ کرد خخخخخخخ
شوهرم از استرس همش توی دستشویی بود
ما ترشیده ها از خاطرات چی بگیم
همون ۵ دقیقه اول ته سینی شیشه ای با ١١ تا لیوان شربت آلبالو کنده شد و خورد خاکشیر شد و فرش با آلبالو یکی شد
خواهر زاده م دوسالش بود اون موقع یهو دیدیم رفته کنار مادرشوهرم وایساده و داره زوررررر میزنه بعدم یه بوی گندی پیچید تو خونه بله خانم…….. بود
من شب خواستگار نداشتم همشون عصر بود دو سه بارم صب این بود انشای من
من که بعد این تصمیم گرفتم یا ازدواج نکنم یا قطعا سنتی نباشه دوس ندارم مث قرارداد ازدواج کنم دوس دارم دلم کسیو بخواد
اومدم شیرینی تعارف کنم دیدم نه بشقاب گذاشتم نه چنگال جالب اینجاس به همه هم داشتم تعارف میکردم
قبل از اومدنشون سشوارم ترکید بعدش اتوموم سوخت آیفونو زدن بیان خونه یهو پارچ ولیوانا از دست خواهرم خورد زمین همشون شکست اومدن دم در ماداشتیم خرابکاریارو جمع میکرذیم وجارو برقی میکشیدیم پشت درموندن یه ساعت بعد خواهر کوچیکترم اون موقع هفت سالش بود اومد فضولی کنه ازرو مید شیرینیارو اورد پایین سنگین بود همش ریخت داغون شد توهمکلا یه وضعی بود اونشب
یبارم بابام هی ب پسره اصرار میکرد میوه بخوره. اومد پرتقال برداره. از دستش افتاد. قل خورد رفت زیر مبل روبروییپاشد رفت دنبال پرتقال
خنده دار که نبود گریه دار بود برقا رفت شمع روشن کردیم شب شعری شده بود
داداشم که میدونست من جوابم منفیه و به اصرار اون اقا خونوادم قبول کردن که بیان و صحبت کنیم ، به خواستگاره گفت برگرد پشت سرتو نگاه کن جاى مشت عسله تو عاشق چیه این شدى بعد رفتنشون بابا کل خونه رو کاغذ دیوارى کرد
خدا پسرای امروزی و نصیب گرگ بیابون نکنه
بانامزدم دوست بودیم بچه خواهرموهروقت میرفتیم بیرون میبردم بچه خواهرمم تانامزدمودیدگفت عموفرشادچراکولاهتونزاشتی همه برگشتن بهمون نگاه کردن خندیدن البته الان جداشدم
پدر مادر من قبول نمیکردن خود جوش هر دومون اقرار کردیم اگه به هم نرسیم خودکشی میکنیمبدون برنامه ریزی بود ولی حالا ۳ ساله که با همیم❤
یه بار پا خواستگار به خونمون باز شددد،خودِ پسره نیومده بود چون خجالت میکشد خدایاااا من کلا شانس نداشتم و ندارم
چون رسمه و قبل خاستگاری رسمی زنگ میزنن و ما همیشه رد کردیم خاطره ایی ندارم
دعاکنین واسه ما سینگلا هم خواستگار ایده آلمون بیاد تا بتونیم خاطره بگیم
من ٢٨سالمه ٢تا بچه دارم پسر بزرگم کلاس دومه،دیشب با مامانم رفتم بیرون برام خاستگار پیدا شد شاید باورت نشه من حتی تو حاملگی هم خاستگار داشتم
من که نمیدونستم اومدن خواستگاریم فکر کردم مهمونن..!!!!
یکهفته بعد بهم گفتن خواستگاری بوده….
برای خالم خاستگار اومده بود بعد در اتاقش از این چوبی قدیمیا بود که به نخ بنده بعد ما بچه ها همه چسبیده بودیم به در ک حرفاشونو بشنویم یهو اینهمه بچه با در پرت شدیم رو داماد له شد بنده خدا هنوز ک هنوزه کج راه میره
والا خواستگاری آخر من بدترین اتفاق ممکن بود ، تهش ازدواج کردیم.گند زدم با اون انتخابام خیر سرم با اون بله گفتنم
بچه بودم بابام رد کرد
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم روبه روی بابام بود در اتاق، یهو در و کلا بست که راحت باشیم من هول شدم گفتم زشته در باید باز باشه
ما قبلا باهم دوست بودیم بعد شب خاستگاری همه هم میدونستن قبلا دوستیم بعد شب خاستگاری خواهرم در امد
گفت خب برن تو اتاق حرفاشون باهم بزنن یهو داداشم در امد تو جمع گفت اینا که قبلا حرفاشونو زدن.مام اب شدیم از
خجالت دیگه رفتیم تو اتاق از خنده پوکیدیم هی شوهرم ی دیقه یبار میگفت بسه بریم بیرون خیلی موندیم تو اتاق بسه بریم گفتم باشه تا از در اتاق امدیم بیرون همه گفتن اوووو چ زود حرفاتون زدید عا بهموون خندیدن ما دوباره خجالت کشیدیم
روز خواستگاریم افتادم زمین مامانم زد زیر خنده و گفت ا مثل خواستگاریای واقعی شد
پام گرفت لبه ی فرش نزدیک بود سینی چپه شه رو پسره
من باشوهرم همکار بودم هی همه ی همکارام و شوهرم میگفتن برو تمرین کن برا شب خواستگاری ک چایی نریزی منم میگفتم اخههه بلدم شب خواستگاری چاییارو ریختم جلو شوهرم اولین کسی ک خندیدمامانش بود
ما خداروشکر سوتی نداشتیم چون همه از رابطمون خبر داشتن
خنده دارش اینکه ک ما خاستگاری نداریم بدونیم شبش خاطره ای ب وجود میاد یا ن♀️
تازه رسیده بودن ، اومد شیرینی رو بده دست مامانم من سلام کردم هول شد شیرینی زود ولش کرد افتاد کف خونه با خامه یکی شد
من تو خواستگاری خواهرم اومدم از خانواده داماد یواشکی عکس بگیرم بفرستم برا دوستم دوربین به طرز بدی فلش زد و صدا داد فقط مجلسو ترک کردم
می خواسم شربت بر دارم دستم خورد همه ریخت زمین
جلسه اول خاستگاری مامانم چون کلا راضی نبود گفت خونه نیان بریم کافی شاپ بعد هیچی دیگ داماد هم کلا بامنوی کافی شاپ بیگانه بود هرچی خواست سفارش بده تو تلفظش سوتی های وحشتناک میدادآخرم اشتباهی گفت هر چی خانومم سفارش بده همونهفقط قیافه مامانم دیدنی بود اون لحظه
یه سوژه ی دیگه هم اینکه چایی رو خواهرم تعارف کرد. پدرشوهرم فک کرده بود عروس اونه. کلی حال کرده بود. وقتی خواستیم بریم تو اتاق تازه فهمید عروس منم. ضدحال خورد. آخه خواهرم خوشگل تر از منه
من شوهرم روز خاستگاری که داشت میرفت یه سری سی دی واسش رایت کرده بودم هر کاری کردم نشد یواشکی بهش بدم موقع خدافظی مجبور شدم جلو همه بیارم بهش بدم
من موقع صیغه میخاستم بگم با اجازه ی آتا و آنام گفتم با اجازه ی آتا و بابام دو بار بابا گفتم استرسم کم بود شد دو برابر فیلمشو میبینم کلی میخندم
رفتیم تو اتاق باهم حرف بزنیم،طبق عادت همیشگیم ۱خرس داشتم بغلش کردم و شروع کردم به حرف زدن،آخرحرفامون ک شد،هی اصرار کردم که به کسی چیزی نگیاخخخ
بزار بیان بگم چه سوتی یایی باید بدم اونروز ولی کو خاستگار نداررم
هنوز نرسیده
منو همسرم باهم دوست بودیم همیشه هم به منمیگفت صبر کن چراغتو خاموش میکنم شوخی میکردیم بغد شب بله برون من آباژور پذیرایی رو روشن کرده بودم بعد وسطای مهمونی این بیصاحب زوشن خاموش روشن خاموش میشد بهم پم داد دیدی گفتم چراغتو خاموش میکنممن اومدم شربت بیارم انگار اولین بازم بود میدیدمشششششش آقا همچین این لیوانا بهم میخوردن بسکه دستام میلرزید انگار جلسه ۵+۱ بودممم
۱خواستگار عالی و همه چی تموم داشتم اما خودم قصد ازدواج نداشتم خانواده خیلی خوششون اومد پرسیدن نمیشه همین الان نظرتون بگید ۱دفعه مامانم گفت مادر زن ک راضیه♀️♀️♀️
من شوهرم پسر عمومه شبی که اومدن، خاستگاری موندن خونمون همه که خوابیدن اومد در اتاقمو زد منم رو تختم به جام بالشت و عروسک گذاشتم باهم رفتیم بیرون صبح برگشتم خونه
خوتستگارا اکثراً سنتی میشن دیگه دلیل اینکه خواستگاری سنتی من ادامه پیدا نمیکنه پدر جان هستن که شرط اول ازدواج من ١سال دوستی زیر نظر پدر هست
پسره فکر کن از دوستی خسته شده امده خواستگاری که یه رابطه دیگه شروع کنه؟
الفرااااار
شوهرم دسته گل داد به بابام.
وقتی داشتم با پسره تو اتاق حرف میزدم دختر داداشم اومد نشست جلوی پسره هروقت پسره میخواست حرف بزنه بچه داداشم خمیازه میکشید اونم نمیتونست حرفشوادامه بده
ی خواستگار داشتم با مادرش و خالش اومده بودن خواستگاری ؛هیچکس حرف نمیزد پسره به مادرش اینا گفت یچیزی بگین اونا هم همچنان سکوت کرده بودن پسره گفت اینا لالن شروع کرد خودش با بابام صحبت کردن و خیلی پرو بود خلاصه یکمم از جذبه بابام ترسیده بود مامانش اینا گفتن برن اتاق صحبت کنن پسره پاشد خورد زمین پاهاش خواب رفته بود همه خندیدن ..بعد اینکه از اتاق اومد بیرون به بابام گفت حاج آقا من راضیم اگر خواستین ادرس بدم بیایین تحقیق
خاطره خنده دارم اینه ک اصن خاستگاری نداشتم تا حالا هعییی خدا :)))
عاقا من شوهرم داشت با مادرم احوال پرسی میکرد من فک میکردم با منه منم هی جواب میدادمبعد بغل دستمو دیدم عه با مامانمه♀️
من وقتی واسم خواستگار میاد عین خیالم نیست و هیچ استرسی ندارم یکیشون که آشنامون بود همون اول ۱۰ نفری اومده بودن گفتن برید حرف بزنید با هم رفتیم اتاق پسره یه دفترچه درآورد از رو اون سوال میپرسید استرسم داشت آدامس میجویید بلند شدنیم کتش گیر کرد به صندلی هل شد سرفش گرفته بود از حرفای بابام فهمیده بود قبول نمیکنه همه رفته بودن پایین خودش مونده بود به مامانم میگفت راضیش کنید این وصلت سر بگیره خلاصه رفتن و من جواب منفی دادم یکی دیگه ام اومده بود از ظاهرش خوشم نیومد سوال میپرسید میگفت نماز میخونی و اینا با اینکه میخوندم همشو میگفتم نه با این حال که جواب منفی دادم باز خوشش اومده بود و زنگ میزدن اصرار میکردن که حالا با هم آشنا بشن بلکه دخترتون راضی شد☺
با همسرم اومدیم شیرینی پخش کنیم بعد از تعیین مهریه و همه چی من نامزدیم و خواستگایم با هم ود و جمعیت ۲۰۰ نفر…بعد گف من روم نمیشه چشم غره رفتم براش ترسید طفلک اومد همیشه میگه خیلی ترسیدم اون شب… گربه رو دم حجله کشتم
شب خاستگاری مامانم فراموش کرد وقتی ما میریم تو اتاق صحبت کنیم پذیرایی مون کنهاز بس استرس داشت خودم رفتم در گوشش گفتم دوباره رفتم تو اتاق
خواستگارا اومده بودن نشسته بودن حالا مامانم هی صدام میکرد منم نمیرفتم چرا؟؟چون لباسم گم شده بودبعد مامانم اومد تو اتاق چرا نمیای؟لباسم گم شده ،حالا من بجای اینکه بگردم دنبال لباسم نشسته بودم کف اتاق از خنده غش کرده بودم که کیو دیدی اونم این موقع لباسش گم شهکلا ادم عصبی نیستم♀️
مامان و خواهر پسره چایی خوردن،بعد خودش اومد استکانا اونارو جمع کردم.رفتمم ک برم چایی بریزم واسه پسره،حوصله نداشتم فنجون دیگ ای بردارم،تو همون فنجون مامانش واسش چایی ریختم.خیلی ام عجله داشتم نشستمشوقتی گرفتم جلوش دیدم ی نگا ب من کرد ی نگا ب فنجون با اکراه ورداشت،بعد فهمیدم رو فنجونه رد رژ مامانش مونده بوده
یه بارم یه خواستگارم که تو کارخونه انجیر خشک کنی کار میکرد جای شیرینی و گل برای من محصولات کارخونشونو اورد انواع انجیر.مسقطی انجیر… هنوز که هنوزه داداشم مسخرم میکنه.میگه باید میدادیمت به همون مرتیکه انجیری
خاطرم خنده دار نیستااا ولی جالب پنج شش بار که خانواده همسرم امدن خواستگاری هر سری رنگ لباس منو اقای داماد با هم ست میشد مثلا پیراهن صورتی داماد و مانتوی صورتیه من سری اخر گفتم دیگه قهوه ای میپوشم اون دیگه پیرهن قهوه ای نداره ولی دیدم شلوار قهوه ای پوشیده ❤️
خنده دار قیافه ی همسرم بود،ک تا حالا شلواره پارچه ای پاش نکرده بود،چون خیلی ام لاغره،پاش شبیه لوله بخاری شده بود
یه خواستگار واسم اومد چون فامیل بود بابام اجازه داد بیان ولی خوشش ازش نمیومد، وقتی اومدن بابام تلویزیون رو روشن کرد زد شبکه خبر با صدای خیلیی زیاد
داماد توچله تابستون با جوراب پشمی اومده بود تا کفششو دراورد خواهرم زد زیر خنده عمه داماد گفت بهت گفتم نپوشش
شب خواستگاری ما داشتیم تو اتاق حرف میزدیم یهو دیدیم همه زدن زیر خنده با صدای بلندپدرشوهرم از بابام میپرسن که کدوم دخترتون بیشتر اذیتتون کردن (چهارتا خواهریم)بابام گفتن همونی که الان تو اتاقه
اقا من اولین خاستگارم یه برگه بزرگ سوال از همه پرسیده بودم جمع کردم حفظ کردم مثلا از پسره بپرسم بعد شروع کردم قاطی پاتی سوالا رو پرسیدن زیااادددد بودااا بعد یهو گفتم اممممم وایسین یکم دیگ فک کنم بعد داشتم سوالا رو مرور میکردم تو ذهنم یهو پسره گف اشکال نداره اگ نوشته ای دارین نگا کنین منم مث خنگا گفتم عه واقعا؟؟برگه رو از تو جیبم دراوردم پسره ترکید از خندهنگو ب شوخی گفته بوده من جدی جدی لو دادم خودمو تازه درشم اوردم برگه روقرمز شده بوداکلی سوتی دادم خلاصه این یکیش بود تازه
مگه هنوزم این موجود افسانه ای وجود داره ؟
اقا از خواستگاری خواهرم بگم براتون ک من گند زدمبهم گفتند این بشقاب میوه رو بزار جلوی دامادخب تو این مراسم ها هم ک نمیتونی بحث کنی یگی اقا نمیتونم بزارم و نمیشه و…خلاصه بردملباسم استینش خوب نبود از اون گشاد ها بود ک همه جا ولههیچی اینکه بسقاب و بزارم همانا و اینکه کل میز بریزه بهم و چایی بریزه روی پای بابای خواستگار و سیب با شدت بیوفته تو خشتک اقای خواستگار و … هم همانااو اون اولین و اخرین مراسم خواستگاری بود ک شرکت کردم
من رفتم تو آشپزخونه بعد همسرم دقیقا روبروی آشپزخونه نشسته بود بهش زبون درازی کردم خندش گرفته بود نمیتونست بخنده چون رو به روی بابام نشسته بود
خواهرم میگف مواظب باش چایى رو نریز میگفتم مگه گیجم که بریزم و ریختم یعنى استکان افتاد تو سینى نمیدونم چه جورى خوشبختانه درک کردن استرسمو و زیادى نخندیدن حتى مادر شوهرم بلند شد و از دستم گرف
خواستگاری خودم استرس بود بابا خواستگاری خواهرم منو بجای عروس اشتباه گرفته بودن از ریلکسی و کارای من شوکه بودن آخرش فهمیدن من نیستم
منم بیست و شیش سالمه، تا الان نذاشتم کسی بیاد خواستگاری، دو سالم هست که دیگه تخم خواستگارو ملخ خورده کلا
چجوری واقعا خواستگار میا واستونوالا منم خوشگلم تحصیل کرده، ولی دریغ از یه نفر
بیست و هفت سالمه اگه بگم تاحالا خواستگار نداشتم باور میکنین بااینکه زشتم نیستم
خاطره زیاده ولی یبار چای ریختم رو پسره تا پاشن برن
من و شوشو دوسالی با هم دوست بودیم شب خواستگاری من از استرس داشتم میمردم خخخخخ شوشومینا یه کم مذهبین ولی ما زیاد مذهبی نیستیم اما من و مامانم چادر سرمون کردیم وقتی اومدن مامانم رفت چایی بیاره باباو دید مامانم سختشه گفت خانم چادرت بردار آقای فلانینا که غریبه نیستن منظورش شوشو و بابای شوشو بود من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
شب خواستگاری من شوهرم اخرین نفر وارد شد و پدرم همون لحظه اول با پدرش وارد پذیرایی شدن و بعدش مادرا یعنی لحظه ای که همسرم وارد خونه شد با دسته گل دید که فقز منو ابحیم هستیم و بقیه حواسشون نیست شبیه بعبعی های خوشحال وارد شد
همسرم همکار ۵ سالم بود البته فقط ۱۰ روز قبل هواستگاری من فهمیدم که دوسم میداره و…………
خاستگاره کت شلوار رسمی پوشیده بود با کتونی نایک
عموم با دمپایی اومده بود
ایشالا هر وقت ب شغلی ک خواستم رسیدم حالا زوده
قبل از بله گفتن شیرینی رو بردم
عشقم جای خواستگاری من رفت خواستگاری یکی دیگه و عقدش کرد
خب همیشه زنگ میزنن و ماهم میگیم نهپس خاطره ای نیس
اححححح مال من رمان میشه نمیتونم توضیخ بدم احخههه
چایی سرد آوردم با شربت گرم
وااااااای من اینجااااام خاطره دارمممم اخههههه خداااا
من چایی که بردم نصف مهمونارو گرفتم نصف دیگه ندیدم از استرس رفتم توی اشپزخانه
برادر زادم که چند سری برده بودمش بیرون وقتی شوهرمو دید سریع اشاره کرد بهش که عمو زن داداشمو خواهرم رو هوا گرفتنش مثلا ما گفته بودیم سنتیه خواستگاری
ن گول خوشگلی مامان شون و می خوردم می گفتم حتما پسره هم خوشگله ولی این جوری نمی شد .. تا آخر خواستگاری دپرس می شدم . یکی از خواستگارام از آیفون نگاه کردم دیدم قفل فرمان می زنه بیاد خونه انگاری می ترسید ماشین و بدزدن . بعضب یاشون هم با بچه می یومدن خواستگاری یا روز اشنایی که خیلی بده بچه تو اون روز چه عددیه … یکی شونم دیر کرد نه خودش نه خونوادش لباس مناسب مجلسی نپرشیده بودن با کفش اسپورت اومده بودن …. و این داستان ادامه دارد
شب خواستگاری ک اومده بودن خواهر کوچیکم یهو وسط مجلس گف چرا هی میری میایی مامانم برات شلوار خریده ک بمونی هنوز چهره سرخ شده شوهرم جلو بابام یادمه
شوهرم شب خواستگاری از بس هول شده بود رفته بود دو کیلو شیرینی پاپیونی گرفته بود.بعد از مراسم با خواهرم کلی بهش خندیدیم
بیچاره اینقدر استرس داشت ۱پارچ اب خورد تو یک ساعت
کت شلوارش با لباسا من ست خریدیم هنو که هنوز همه. میگن مگه داریم مگه میشهیهوووییی
داشتم شربت میخوردم پرید تو گلوم،با داداشم کنار هم نشسته بودیم داشتیم از درون ریسه میرفتیم از خنده دیگه اخرش نتونستیم خودمونو کنترل کنیم با صدای بلند زدیم زیر خنده
تو تابستون بود خیلییییم هوا گرم و شرجی بود برق قطع شد نهایتأ مجبور شدن از گرما بلند شن برن
اقا داماد انقد که استرس داشتن کتش به پیرهن سفیدش رنگ داده بوود پیرهنش سرمه ای شده بوود
بزار بیاد حتما برات خاطره جمع میکنم
خنده دار ترین قسمتش گریه هام بود
برادر شوهرم فک میکرد مامانم خواهر بزرگمه ، جلو بابام سوتی داد
ما بعد از ۶ سال که دوست بودیم وقتی رفتیم تو اتاق حرف بزنیم با اینکه خیلی شوخ طبعه شروع کرد به حرف های جدی زدن در مورد آینده!! بهش گفتم چیه؟ کسی ندونه فکر میکنه تازه میخوایم آشنا بشیم
برای جاری محترم فراموش کردم چای بگیرم
من چهارتا قندون گذاشتم جلو مادر شوهرم تازه هی دراشون باز میکردم میزاشتم کنارش
روز خاستگاری من اولین جلسه معارفه خانواده ها ،بازی استقلال بود با یه تیم دیگه … سلام و علیک و تعارفات انجام شد ،هم همسرم و دامادشون هم پدر و برادرم استقلالی هستن ،اول نشستن یه نیمه بازی وکامل دیدن ،بعد که تموم شد تازه حرف زدن
ما دوست بودیم زمانی که اومدن خواستگاریم اما من عقده داشتم که برم تو اتاق با داماد.به مامانم سپرده بودم که منو بفرسته. دیگه مامانم مارو فرستاد. اومدیم تو اتاق یه نفس راحت کشیدیم و چند تا عکس سلفی گرفتیمو اومدیم بیرون موجبات شادیه بقیه رو فراهم کردیم
بابام به کاسه تخمه رو میشکونه و میگه ما باید بخوریم اونا تعارف نکنن. یعنی میرن بشقاب خانواده ما پر ه پره
وقتی با پسره تو اتاقم صحبت میکردم و بهش جواب رد دادم موقعی که میخاست از جاش بلند شه پاش لیز خورد چهاردستوپا عین قورباغه خورد زمین پخش شد
مدل موهام شبیه قاضی های انگلیسی شده بود
منو شوهرم دوست بودیم گفتم برین صحبت کنید ما ام رفتیم دوتا کلمه حرف زدیم زود اومدیم بیرون بعد گفتم وااا چقد زود اومدید منم از دهنم در رفت گفتم ما قبلا حرفامونو زدیم من بابام
قبل اینکه مهمونا وارد بشن مرطوب کننده زدم به دستم و رفتم چایی بریزم قوری از دستم سر خورد
من تک فرزندم و هیچ وقت خانوادم اجازه ندادن کسی بیاد خونه تجربشو نداشتم هرکی بود میپروندن البته مناسب نبودنشونم بی تاثیر نبوده
اونجا که منتظر بودم صدام کنن از اتاقم بیام کلی چایی ریخته بودم حالا مگه کسیم صدام میکرد خخخخ من هی سلفه میکردم
وااای سر خواستگاری خواهرم من خیلی کوچیک بودم
فکر کن کل خونه تمیز کرده بودن اماده تا مهمونا بیان
منم نشسته بودم سووزن ته گرد میزاشتم تو فرش که یهو مامانم دید گفت چیکار میکنی
گفتم میخوام این پسره میاد این سوزنا بره تو پاش بمیره
همون موقع هم زنگ زدن
هیچی دیگه دوماد اومد با من مهربون رفتار کنه تا خواهرم سوزنارو جمع کنه و دوست شیم
هیچی اومدن جواب منفی دادیم نذاشتیم موز بردارن
آب دهن خواهرم موقع دادن چای ریخت توی چای مادر شوهرم و اونم این صحنه رو دید.آهان اینم بگم من برای خواستگاریم چای ندادم آجیم جای من چای آورد
برادرزاده ی شوهرم دقیقا وسط مجلس دو تا عروسکو برداشته بود هی یکیو میخوابوند رو اون یکی بعد دوباره جاها عوض هیشکی نمیدید فقط چون من و خواهرم حواسمون بود داشتیم میترکیدیم
ب من گفتن برو تو اتاق منم ازهمه جابیخبر رفتم تواتاق جلو اینه داشتم چادرمودرست میکرد یهوداماداومد تو هول کردم چادرم افتاداونم هنگ کرده بودچیکارکنه بره یابیاد اخرم اومد انقد توهنگ بود یهوپاش محکم خورد ب میز بنده خداجیکشم درنمیومداماخیلی دردداشت
چایی ریختم رو پسره واه واه واه
طرف منو برد شهربازیخخخخخخخخ
خواستگار بوده ولی ن تا این حد
جلسه دوم که اومدن معارفه کل خانواده بود از استرس مونده بودم دسشویی
بارسم شکل بگمممم اومدن خونمون بابا بزرگم گفت ده نفرو ی تنه میزنی پسره گفت نه نمیتونم بابابزرگمم گفت تا نزدمت خوش اومدین
خواستگاریم بود دخترخاله ام خونه ما بود ظرف میوه خیلیییی سنگین بود هرکاری کرد نتونست بلند کنه خود پسره گفت بشین ابجی پاشد ازهمه پذیرایی کردمیوه گرفت شیرینی گرفت کلی خندیدیم
چایی براش نیاووردم همچنان بعد ۵ سال زنگی و ۱ بچه تو دالش مونده …دلیلش هم مامانم بود که نزاشت چایی بیارم چون وسواسی تشریف دارن
جز استرس هیچی نداره هیچی هم یادم نمیاد جز نذرونیاز که بابام قبول کنه چون مخالف بود فقط میدونم کلی دعا خوندیم بهش فوت کردیم که نزنه به هم
من برای هیچ کدوم از استرس اینکه چایی یا شربت روشون نریزم اصلا پذیرایی نمیکردم.بقیه که دلیلشو میپرسیدن میگفتم این رسما مال قدیمه.من نمیکنم.
تو جلسه آخر خواستگاری که دیگه جواب بله رو میدیم و همه چی تموم میشه یه شربت میارن که من شربت داماد رو جدا آوردم که یکم نمک قاطیش کرده بودم
ته کفشم صاف بود اونم پاشنه بیست ، رفتم چایی بیارم ، در آشپزخونه لیز بود ، با مغز خوردم زمین ، هیچکی نخندید فقط خواهرم از ته سرش غش غش میخندید بیشعور ، خدا رو شکر به ازدواج نرسید وگرنه تا آخر عمرم سوژه بودم
رفتیم تو اتاق صحبت کنیم. پسره نشست لبه تخت. تشک تخت کج شد افتاد زمین پسره. منم اونقد خندیدم که رفتن دیگه پشت سرشونم نگاه نکردن
من تو خونه سگ دارم همه عروسکاشو جمع کرده بودم که وسط خاستگاری نیاره بده به مهمونا ناگهان وسط جای حساس بحث یهو دیدم یه عروسک از یه جا پیدا کرد آورد داد به مامان بزرگ شوهرم
وسط خواستگاری کش جوراب همسرم در رفته بود هی سر میخورد میومد پایین هی میکشید بالا
ما همه حرفا و شرطامونو تو دوران دوستیمون بهم زده بودیم شب خواستگاری هیچ حرفی نداشتیم رفتیم تو اتاق فقط مسخره بازی کردیم و بلندبلند میخندیدیم بعد پدرشوهرم باصدای بلند گف خب مثل اینکه جای اونا ما باید باهم حرفامونو بزنیم
پاشنه کفشم گیر کرد به پله و کف سینی چای کلا چایی بود و هر کی چایی رو برمیداشت ته استکان رو به سینی میکشید که خیسی رو بگیره
خانواده خواستگار اومده بودند و بحث هم جدی شده بود سر مهریه و .. بعد فکر کتید من کنار اقای خواستگار و دو برادر شیطونم هم رو بروی من. یه دفعه ایی بزرگترها باهام جدی حرف میزدند و یه دفعه ایی یه سکوت بدی میشد. من یه لحظه فقط داداشیهام رو دیدم که لپهاشون از زور خنده باد شده و صورتاشون قرمز… چشمتون روز بد نبینه بعد از سکوت دوم سه تایی خیلی بد ترکیدم از خنده و مجلس رو ترک کردیم با قهقه نکته اخلاقی تو مراسم خواستگاری جدی باشید تا شوهر نپره
بعد صحبتهای من و همسرم بلند شد شیرینی تعارف کرد ب همسرم و گفت بفرما شیرینی ک عروس خانومم دهنشو شیرین کنه ، شوهرم هول شد خودش ظرف شیرینی رو برداشت اومد سمتم همه شوکه شدن بعد هم زدن زیر خنده با اینکه هیچ شناختی از هم نداشتیم
اومدن خواستگاری بابای پسره دید سنم پایینه با چش وابرو ب خونوادش اشاره کرد ک بچس نگین کلا ی جوری وانمود کردن اومدن مهمونی البته ٩سال پیش
نامزدم تا رفت تو اتاق کتشو دراورد رفت تو حمومو نگا کرد بعد کمدارو نگا کرد بعد دراز کشید رو تخت
من همسرم وقتی اومد خواستگاری…جلسه دوم یا سوم بود، دقیقا یادم نیست. اومده بودن خاستگاری ولی ما خونه نبودیم و هر چی در میزدن کسی در رو باز نمیکرده …حالا نگو اونا فکر کرده بودن ما اون روز قرار خاستگاری گذاشتیم. در حالی که ما یک روز دیگه قرار گذاشته بودیم و کلا خونه نبودیم.
انقد سرخ شده بود از خجالت رفتیم تو اتاق حرف بزنیم گفتم بشین جلو میز یکم کرم ب خودت بزن سفید شی
خاستگارا اومده بودن ولی پدرمادرمهنوز از سرکار نیومده بودن
یادمه اسرس داشمـ خجالت میکشیدم چایی ببرم…داییمو التماس میکردم ک ببره
چایی آوردم به همه تعارف کردم به پسره نرسید
شب خواستگاری من هروقت بحث ب مهریه کشیده می شد برق میرفت دقیقا سه بار حرف مهریه شد سه بارشم برق رفت
تازه میخواست چاییشوبخوره خم شدقندبرداره من انقدررر استرس داشتم متوجه نشدم نخورده لیوانشوبردم قندموندتودستش،اوناییوکه استرس داشتن میدونن من چی میگم
خواستگار بجمب تا ما خاطره ش کنیم
تقریبا بیشتر کسایی که خواستگار براشون اومده شهرستانین .تهران ازین خبرا نیس
چندتا میوه از تو ظرف برداشتن واسه توراه بخورن اینک من ب مامان دوماد چایی ندادم دستش رو هوا خشک شد
خاستگار هس خاطراتس باشه؟؟؟
وقتی خاستن بیان ما فک کردیم نهایت نهایت ده نفر میان اومدن پیاده شدن نزدیک ۵۰ نفر مرد و زن و بچه من از تو دوربین نگا کردم ترس ورم داشتبعد فامیلامون میگفتن دوماد کدومه اینقد هم سن نامزدم فک فامیلشون اومده بودن بیچاره نامزدم گم شده بودتو اون وسط گل خاستگاریمون گمشده بود دست بچه مچه ها پیدا شدچادر بی صاب منم هعی از رو سرم میفتاد
۱۴ سال پیش اومد خاستگاریم عاشق هم بودیم وقتی قرار شد بریم تو اتاق حرف بزنیمولی الان داریم از هم جدا میشیم چون لایق عشق نیست من و به هزار زن و دختر دیگه فروخت
من چون بابام سختگیر بود کل مراسم خواستگاریم با استرس میگذشت که آخرش چی میشه؟آخرین خواستگاریمم که الان همسرمه رو دیگه با مامانم دست به یکی کردیم که بابام قبول کنه
اینکه هی چادرم میرفت عقب هی ب مامانم گفتم من نمیخوااااام چادر سرکنم مامانم گفت نه مردا نشستن باید سرکنی هی چادرم لیز میخورد مامانم بعد پنج دقیقه گفت پاشو گمشو برو تواتاق آبرومونو بردیخخخخ
انقدر استرس داشتم یکی از فنجونای چایی از دستم لیز خورد شکست همه خندیدن
چادر پیچید دور پام نزدیک بود بخورم زمین
یه باریه بنده خدایی اومدماشاالله قدداشت دومتربعدکلی کلاس گذاشت ومنم منم کرد اخرسرداشت میرفت جانانه خوردزمین منم شروع کردم خندیدن جلوی خودش ودلم خنک شدحسابی
داداشم ۶سالش بود مدادرنگی و دفترنقاشیشو برداشت رفت پیش دامادوگفت بلدی برام کشتی بزرگ بکشی همسرم هم کفت نه وداداشم بلند بهش فش مادر داد …هیچی دیگه همه هم خندیدیم هم ناراحت شدیم
وقتی رفتیم تو اتاق صحبت کنیم اول من وارد اتاق شدم و تا نشستم روی تخت کف تخت در رفت و …
داشتیم صحبت میکردیم ک داداشش اومد تو اتاق و منم اومدم گربه رو دم حجله بکشم و اخمش کردم گفتم بدو برو بیرون اومد یکی زد زیر گوشم حالا چند سالشه ۵ سال
یه خواستگار سمج داشتم هیچ جوری کوتاه نمیومد دفعه اخر یه سینی اب جوش ریختم روش خداروشکر دیگه نیومد
خالی بستم گفتم لیسانس دارم وازدواج کردیم والان نزدیک به ۵ سال هست که ازدواج کردیم وبصورت اتفاقی فهمیدم زنم سیکل داره در حالی که باباش می گفت فوق لیسانس داره
من خواهرم المانه زنگ زد هی گف ازخواستگارت عکس بده رفتم روبروی خواستگاره نشستم خواستم یواشکی عکس بگیرم گوشیم هم صدای شات دوربینش دراومد هم فلش روشن شد
من شب خواستگاریم رو کاملا یادمه اما چیزی برای تعریف کردن پیدا نمی کنم
چون همکار بودیم چندبار اومد بود خونمون واسه اموزش
شب خواستگاری خودش زودتر رفت سمت اتاقم تا ی صحبت کوتاه داشته باشیم
داداشم خیلی خندید که داماد شب خواستگاری اتاقم را بلده
قبل این که برم طرف بهم اس داد گفت گل بده دستم خودم نه بابام… گفتم وااا دست خودت میدم دیگ….گفت خاستگار قبلی گل داد دستم بابام زورم اورده
خاطره خنده دارش اینه که اصلا خاستگار ندارم
واسه پدر دوماد سن ایچ بردیم گفت درجا چای اوردین ک بریم!
بخاطر حواس پرتیمممممم وایییی شب خاستگاریم لیوان خالی رو گذاشتم جلوشون بدون چای…..واقعابد بود البته من قبولش نکردم اون شخصو
پسر عمه ام بود ولی چهارسال بود تهران اومده بود من اصلا ندیده بودمش از اخر خودم گفتم تا نبینمش بله نمیگم عمه ام میگفت ندیده بگو باشه منم گفتم حتما؟؟
وقتی اومد واستون میگم. واقعا الان کجاست
یه خواستگارامد خونمون من بیرون دیده بودن .شانسشون ارایش نکرده بودم.دوستامم خونمون بودن تامن گفتم قصدندارم ازدواج کنم داشتی ده بیست سی چهل میکرد ازبین دوستام یکی ببرهخوش سلیقم بود میگفت قد کوتاه نه تپل نه اینجوری نه اونجوری نه
ادم سیرنمیشه ازاین کامنتا چقد گیجین شما دخترا
متاسفانه شب خواستگاری من با خیلیا فرق داشت من بصورت اتفاقی با ی ماشن پورشه سمت سعادت اباد تصادف کردم و این تصادف با عث اشنایی من با اون اقا شد. والبته من چیزیم نشد موقع تصادف فقط پا ودستام کبود شد و دیدم پسره هول کردبود ومنو ۳ تا بیمارستان برد جوری شده بود که خود من گفتم اقا من چیزیم نشده خوب هستم ول کن گفت نه شاید الان داغ هستی وبه بدبختی ول کرد ولی کارت ویزیتشو داد به من که اگر مشکل پیش اومد زنگ بزنم واز منم شمارمو گرفت خلاصه دیدم ۳ روز دیگر زنگ زد به من وگفت کارت دارم میشه بیای ببینمت ادرس ی رسوتورانو داد ومنم رفتم وگفتش بهم فکر نکنی من از این پسر های علاف هستماا فقط من ی مشکلی دارم وداشت گریه می کرد گفتم چی شده گفتش من عاشق ی دختری شدم که مطلقه است وپدرم گفته اگر میخواهی با اون ازدواج کنی هر موقع مطلقه شدی ازدواج کن حالا من از شما ی خواسته دارم اگر امکانش هست منو شما الکی ازدواج کنیم و۲ هفته بعد از هم جداشیم منم مشکل بد مالی داشتم ومادرم سرطان داشت وهزینه درمانش نداشتیم ومنم قبول کرم قرار شد ۱میلیارد بگیرم برای ۲ فته نقش بازی کردن وخلاصه ما ازدواج کردیم وبنده خدا از وقتی که من گفتم به عاقد بله حتی توی ماشین به من دست نزد ومن توی این ۲ فته توی بهترین هتل توی تهران زندگی میکردم وبعظی وقتها میرفتم به خونش سر بزنم وواقعا بهش محرم بودم کلی ارایش میکردم اخه واقعا عاشقش شده بودم واون حتی درست به صورت من نگاه نمی کرد وخلاصه اون ۲ هفته رسید ومن چکم گرفتم واز هم جداشدیم ولی هنوز هنوز دوستش دارم تا فهمیدم ۳ ماه پیش از ایران رفته وامید وارم هرجا هست خوشبخت بشه تمام..
رمان زیاد خوندی فک کنم
واقعا؟؟؟؟؟؟!!!!