پین شده
یه خاطره خنده دار از شب خواستگاریتون تعریف کنید ؟؟
سلام دوستان ی خاطره خنده دار از شب خواستگاریتون بگید ؟؟
اول خودم = بابام خیلی آدم گیریه. شب خواستگاری بابام گفت چرا دیر کرد این خواستگارت منم سوتی دادم گفتم بابا زنگ زدم بهش گفت الان میرسیم. 😐😐😐 از بس هل بودم ؟؟
اشتراک گذاری
خاطره از خواستگاری ندارم اما یه بارمشتری اومده بودخونمونو ببینه منو به زور بیدار کردن منم لباسامو از کف اتاق جمع کردم زدم زیر بغلم رفتم تو کمد نشستم آقا بابام اومد گفت بفرمایید اینم کمداش یارو گفت نه نمیخواد حالا بابام ول نمیکرد هیچی دیگه درو باز کرد سه تایی زل زدیم بهم بعدم اون دوتا ترکیدن ازخنده
چایی بردنی پام گیر کرد ب پام پشتک زدم رو مامانم
من شهر دیگه ی کار میکردم اونشب اومدم شهر خودمون بابام اومد جلوی ترمینال سراغم وقتی رسیدیم سر کوچه دیدم مامانم و دخترعموم دارند از ته کوچه میاند به بابام گفتم مامانمینا کجا بودند گفت دارند از خواستگاری برمیگردند من تازه اونجا متوجه شدم برا من رفتند خواستگاری بدون اینکه خودم بدونم
هیچی دیگه چایی دادن دستمون گفتن از بزرگترا شروع کن همم که قاطی نشسته بودن من تا کلی تحلیل کردم کی بزرگه کی کوچیک و چاییارو دادم دومادو یادم رفت و رفتم تو اشپزخونه دومادم کم نیاورد و بلند گفت عروس به همه داد ب من نداد همه قرمز کرده بودن از خنده
کفشای دامادو دزدیدن از تو ساختمون
وسط خواستگاری پارچ آب و لیوان رو میز بود بابام یهو گفت دخترم یه لیوان آب بهم بده ،همه ساکت شدن یهو ،منم کفشم نو بود صدا های افتضاحی میداد همونجوری رفتم تا وسط سالن آب ریختم تو لیوان و همونجوری رفتم سمت بابام بهش آب دادم و همونجوری رفتم نشستن سر جام و همه همچنان ساکت بودن
تو قندون گل محمدی غنچه ای گذاشته بودم که عطر و بوی خوبی داره،پدر اقا پسره بجای قند گل محمدی برداشت واسه اینکه ضایع نشه همونو گاز زد چاییشو خورد باهاش
من شوهرم پسر خالهم هست بعد ۷ سال اومدن و رفتن من بلاخره بله گفتم و دقیقا شب خواستگاری به محض اینکه اومدن سلام احوال پرسی کردن بابام با یه خنده کوچولو یهو به داماد گفت: آخر کار خودت کردی؟؟! نه ؟؟ وای شوهرم اینقدر هول شد یهو دسته گل رو داد طرف بابام گفت بفرمادایی جان بعد بابامم گفت گل ببر بده بده الناز نه منخلاصه ک کلی خندیدیم
چقد حس خوب داره خوندن خاطره هاتون
خواهرم از من بزرگتره و همش میگه ازدواج نمیکنم؛منم به مادرم گفتم خواستگار راه بده مجبور میشه بیاد جلو بعد روزی که قرار بود یه خواستگار بیاد اصلا راضی نشد بیاد جلو مادرمم خیلی داشت جوش میکرد گفتم جوش نداره من میام جلوشون اونام نمیفهمن منم با کلی اعتماد به نفس و بدون استرس رفتم نشستم جلوشون دیگه خوششون اومد وصلت سر گرفت
من یکم تو دانشگاه اضافه وزن پیدا کرده بودم با تازم از شمال اومده بودیم با همون صورت سوخته رفتیم خواسگاری.شلوارم که تنگ شده بود وقتی خواستم با عروس خانم پاشم برم اتاق حرف بزنیم شلوارم جر خورد از وسط. فک کن نتونستیم بریم اتاق کلا دیگه از اون روز شلوار پارچه ای نپوشیدم. جز روز عروسیم. همه مراسمارو هم با کتان سر کردم
روز خواستگاری من پاشدم ظرف میوه رو بردارم تا بگیرم بهشون،یه ظرف بزرگ میوه بود قدرتم نرسید،آقا دوماد پاشد برداشت خودش گرفت.حالا من نشستم دوماد داره به همه تعارف میکنه
من از سرما خوردگی گوشام نمی شنید همش الکی میخندیدم
خواهرم ۴سالش بود و خیلی بمن وابسته بود .طوری که بمن میگفت مامان..شب خواستگاری به شوهرم فحش داد و گفت میخوای مامان منو بگیری و به شوهرم گفت بلند شو برو بیرون از خونه ما …
شب بله برون برادر زاده هام چون دوست نداشتن من ازدواج کنم باهم دیگه نقشه کشیدن که مجلس و بهم بزنن…همه نشسته بودن و میخواستن قند بشکنن که برادر زاده هام یه دفعه اومدن تو و بلند گفتن : دست نگه دارید این عروسی سر نمیگیره همه شکه شدن که چی شد اینا چی میگن که بابام دعواشون کرد و از مجلس بیرونشون کرد داییم و برادرم اومدن گفتن چی شده کی این بچه هارو فرستاده این حرف هارو بزنن گفتیم هیچ کس رفتیم دیدیم نشتن تو اتاق و زار زار گریه میکنن که ما نمیخوایم اجی عروس بشه(به من که عمشونم میگن اجی) جالب تر از همه این بود که برادر زاده ی همسرم هم با اینا رفته بود و با اینا هم نشسته بود گریه میکرد
پدربزرگ من چشاش خیلی ضعیف بود تو خواستگاریم اشتباهی ب شوهرم گفت حالا آقا پسرتون تشریف نیاوردن فک کرد شوهرم پدر داماد بعد شوهرمم گفت نه حاج آقا پسرم هنوز بدنیا نیومده انشالا چندسال دیگه میاد دستبوستون یهو جمع ترکید منم از خجالت آب شده بودم
موقع خداحافظیشون بابام یه گلابی برداشت زور داد بهش گفت با خودت ببر
یبار خواستگار برا خواهرم اومد ما ب داداشم گفتیم بشین روبروش عکسش بگیر همین ک طرف نشست داداشم همزمان نشست روبروش سریع گوشیش دراورد عکسشو گرفت ولی خوب درنیومد طرف فهمید همون طور ک نشسته بود ژست میگیرفت برا داداشم ک خوب دراد
وقتی همسرم اومد تو اتاق تا مهریه رو مشخص کنیم انقدر به عکس دوران بلوغم خندید که نفسش بالا نمیومد گفت هر چی تو میگی فقط این عکس و از جلو چشمام دور کن خخخخخخ
مامانم پشت تلفن که قرار گذاشته بود انگار گفته بودن پس اگه فلان روز قطعی شد زنگ میزنیم.زنگ نزدن مام نمیدونستیم میان.با قیافه له و داغون که از دانشگاه اومدم و صورتم با صابون حسابی سابیدم در حالی که با شلوار کردی داشتی چایی میخوردم یهو زنگ در زدن و من از هنگم فقط دور تا دور خونه میدویبدم جیغ میزدم بقیه نمیفهمیدن چمهتو دو دیقه اتاقمو مرتب کردم و لباس پوشیدم اومدم چایی بریزم دیدم چایی تموم شده.اونام هی تو اشپزخونه رو نگا میکردن.سه تا چایی کمرنگ عین اب جوش خالی ریختم انقد هول بودم نگاشون نکردم از نفر اول که پسره بود شروع کردم چایی گرفتن.مامان بابامم گفتن اول بزرگتربه پسره گفتم لطفا چایی بذارید سرجاشرفتم از اون ور شروع کردم خخخخخخخخخخ
خواستگاری که اومده بودن موقع رفتن خواهرش گفت زحمت دادیم منم حل شدم گفتم خیلی زحمت دادین
شوهرم از سرکار اونده بود بعد مراسم خسته بود همونجا خوابش برد،صبح بیدارش کردیم کلی خندیدیم
وقتی اومدن خواستگاری من از همون اول با بقیه رفتم استقبالشون خوشآمدگویی و روبوسی بعدم چایی آوردن و … آخرای خواستگاری مادرشوهرم گفت پس این عروس ما نمیاد ببینیمش
روز خاستگاری سر مهریه پدرم گفت تاریخ تولد پدر همسرم میگفت زیاده و نه ما نمیتونیم قبول کنیم منم از ش ت استرس داشتم میمردم چون میدونستم پدرم هرچیو قبول کرده باشه سر مهریه شوخی نداره داشت اشکم درمیومد که همسرم بلندشد از رو مبل من فک کردم داره میره یه دفعه گفت قبوله آقا من میخوام بدم دگ قبوله من ن یکیشو دارم ن ۱۰تاشو نه ۱۳۷۵ تاشو که همه صلوات فرستادن بخیر گذشت
خواستگاری خالم بود ، پسر خالم تو اتاق خوابش جیش کرده بود ، رفتن صحبت کنن طفلی داماد رو اون حای خیس نشست
رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم این وسط با غرور گفتم اگه جواب منفی بدم شما چیکار میکنید؟؟ گفتم حالا میگه خودکشی میکنم یه پاشو انداخت رو اون پاش گفت میخواین میزان علاقه منو بسنجین ؟؟؟ من علاقه ایی به شما ندارم فقط ازظاهرتون خوشم اومده البته بماند که با همین اقا ازدواج کردم .چون زورم اوند منم در جواب بهش گفتم طبیعیه منم علاقه ایی به شما ندارم فقط چون وضع مالیتون خوب بود گفتم بیاین
شیرینی و گذاشته بودن پشت ماشینشون پشت ماشین باز نشد دوباره رفتن شیرینی خریدن ساعت۱۲ اومدن خاستکاری
رفتیم نبودن برگشتیم
سوالایی ک میخواستم بپرسم رو یادم نمیموند.. رو کاغذ نوشتم چسبوندم به میز کامپیوتر.. جوری ک خودم فقط میدیدم.. ولی آنقدر رر ضایععع نگاه میکردم و میخوندم و میپرسیدم که شوهرم فهمید و پرسید چجوری این سوالای سختو حفظین؟ ؟ اونجا چیزی گذاشتین؟؟؟ و نیم خیز شد ک بیاد ببینه.. منم سکته کردم و گفتم حافظم خوبه(جون عمم).. هیچی دیگ هنوزم بهم میگه منو با تقلب صاحب شدی.. مامانم میگفت چرا پسره از تو اتاق با لبخند اندازه کل صورتش اومده بیرون
یه بنده خدایی اومد تو اتاق حرف بزنیم انقد هول بود فک کرد کنار دیوار صندلیه ندید هیچی نیس رو شب خواب نشست
من وقتی واسه خواهرم خواستگار اومد خیلی کوچیک بودم ،گفتن بچه که نمیاد تو خواستگاری
یه شیش هفت ساعتی تو اطاق بودم البته اوومدم از پشت گوش بدم حرفارو دیدم ماشالا از همه چی حرف میزنن چون عروسی و ازدواج
انقدر راجع به مسائل سیاسی اقتصادی اجتماعی و هرچی جز عروس و داماد!یکی نبود بگه بابا هلاک شدم تو اطاق
چایی رو دادم داداشم بیاره♀️خودمم پشت مامانم نشستم
یه سری دیگم بابای پسره داشت از خودش تعریف میکرد فلانیو بردم سرکار فلان کار کردمو این حرفا طرف نماینده مجلس بود،داداشم هی میگفت بابا بیا خواهرمو بدیم به همینا سربازی منم اوکی کنه لامصب پارتی زیاد داره نرمحالا ١۵سالش بوداشوخی میکرد،ولی همیشه تا میفهمه خواستگار میخواد بیاد دعوا راه میندازه حق نداری ازدواج کنی قهر میکنهوقتیم کسی میاد میگه تو میشینی من پذیرایی میکنم
خواستگار اومد تو دیدم استاد همون ترمم بود بعد فهمیدم از آموزش شماره خونمون را گرفته بوده
کفشام یه هوا بزرگ بود فکردن پاهام میلنگه
من تو آشپزخونه بودم که شنیدم همه دست زدن و گفتن مبارکه وقتی برگشتم دیدم خودشون بله رو گفتن و تموم
من شوهرم پسر عمومه شبی که اومدن، خاستگاری موندن خونمون همه که خوابیدن اومد در اتاقمو زد منم رو تختم به جام بالشت و عروسک گذاشتم باهم رفتیم بیرون صبح برگشتم خونه
استرس داشتم گفتم من چای نمیارم خواهرم چای آورد بیچاره پاش پیچ خورد پهن زمین شد
من از استرس پذیرایی نکردم
شوهرم چایی اورد
شب خاستگاری من میخواستم یواشکی از دوماد عکس بگیرم بعد یهو گوشی فلش زد
همسر من ساعت ۱۰ صبح اومد خواستگاری
خاله من تو خواستگاریش بعد این که جلوهمه چای گرفت اومد بشینه و پاشو بندازه رو اون یکی پاش یدفعه دمپایی صندلش از پاش درومد پرت شد وسط خونه
داداشمدکوچیک بود کفشهای خاستگارمو پاش کرده بود رفته بود تو کوچه
موهامو رنگ کرده بودم زیره نور نشسته بودم مامانم یهو گفت اههه این چه رنگیه زدی به موهات ♀️ هیچی دیگه همه ترکیدن قیافه متعجب منو دیدین ۵ مین از اون فاجعه نگذشته بود هندونه اورد به من که رسید گفتم نمیخورم گفت واسه جوشا صورتت خوبه بخور هیچی دیگه کلاً ترکوندم همه تعریف میکنن مامان من تخریب کرد منو اون شب دورش بگردم
از اتاق اومدمبیرون اشتباهی سمت خانواده خودم سلامکردم تند تند رفتن تو اشپزخونه به اونا سلام نکردم اوناهم مث موجمکزیکی بلند شدن و نشستنهیچی دیگه عمم از خنده غش کرده بود با مامانم بابامم پشماش ریخته بود
به خواستگارم میوه تعارف کردم هل شد گفت قابل شمارو نداره کلا دیگه از جو خواستگاری بیرون اومده بودیم از بس خندیدیم
خالی بستم گفتم لیسانس دارم وازدواج کردیم والان نزدیک به ۵ سال هست که ازدواج کردیم وبصورت اتفاقی فهمیدم زنم سیکل داره در حالی که باباش می گفت فوق لیسانس داره
بعد اینکه جواب بله دادم خواهرم بجا شیرینی خرما آورد
شب خواستگاری انقدر من هول شده بودم توی چای به جای اب جوش اب سرد ریختم
داداشم ۵ سالش بود بالا اورد روی داماد آبرومون رفت
برادرزاده خواستگار میخواست توت فرنگی بخوره و مامانش اجازه نمیداد، بابام خیلی جدی گفت اجازه بده بخوره ، گرفتیم بخورید دیگه، شما نخورید ما هم که نمیخوریم باید بریزیم بیرون
اولین باری ک اومدن خونممون گوشیمو جاساز کردم روبه روی در ورودی از لحظه ورودشون فیلم گرفتم فقط بخاطر اینک ییادگاری برای خودمون دوتا بمونه فرداشم برای خودشون فرستادم
همسرم گیلاس خورد، روش نمیشد هسته اش رو از دهنش در بیاره
خالم چایی برد فکر کردن عروس اونه…هی راه میرفت مادر بزرگش میگفت ماشالله
من۲ تا گربه پرشین دارم که شبه خاستگاری هیجلو همه همدیگرو بوس میکردنو خودشون و لوس میکردن
خانومم برام چایی نیاورد داداشش آورد
داشتیم با هم پایتخت میدیدیم ، و هیچ نشونه ای از خواستگاری نبود
قبل اینکه مهمونا وارد بشن مرطوب کننده زدم به دستم و رفتم چایی بریزم قوری از دستم سر خورد
یه خواستگار اومده بود مامانش تنها با چن تا بچه کاکولی مکولی رو مبلا میپریدن بالا پایین مادره میگفت پسرم اهل دود و دم نیست تازه سرش به کاره و الانم ۳۲۰میلیون پس انداز داره هیچی دیگ گفتم خدایا شکرت که یه شوهر پولدار نصیبم کردی
اومدم شیرینی تعارف کنم دیدم نه بشقاب گذاشتم نه چنگال جالب اینجاس به همه هم داشتم تعارف میکردم
قبل خواستگاری من میگفتم الان نمیخوام ازدواج کنم و کلی غر زدم ولی چون آشنا بود اومدن خونمون که من رد کنم ولی وقتی همسرم اومد رفتیم صحبت کنیم از صدای خنده هامون خانوادهامون تعجب میکردن انگار چند ساله همو میشناسیم روز بله برون هم که صیغه میخوندن همسرم اونقدر هول بود زودتر از من بله گفت
من و شوهرم قبل از خواستگاری با هم در ارتباط بودیم با اطلاع خانواده هامون. شب خواستگاری پدر شوهرم به بابام گفت : خب اینا که حرفاشونو زدن بیاین منو شما بریم تو اتاق حرفامونو بزنیم
من ک سراپا سوتی بودمیبار نزدیک بود چای رو بریزم رو پای شوهرخواهر همسرم چن بار موقع پذیرایی پای همسرمو لگد کردم یبارم موقع شستن فنجونهای چای ۲تاشونو شکستم اول از همهم خودم جیغ زدم
دسته گلی که شوشو برام روزخاسگاری اورده بود خیلی قشنگ بود ۷تا لیلیوم نارنجی و۷تا رز سفید بودش خیلی باکلاس وخوشکل تزئین شده بود یادمه وقتی همه اومدن داخل اخرین نفر شوهرم بودکه اومدتو بعدش مادرشوهروخواهرشوهرام همه بالای سرم مونده بودن وشوشو دسته گل رو میخواست دستم بده من هول کرده بودم میخواستم دستم بهش نخوره مثلا چون نامحرم بود کم مونده بود دسته گل بیافته زمین درهمین حال همه یه کف مرتب به افتخارمون زدن هه هه البته من قبلشش بله روگفته بودم که اونا تشریف اورده بودن
یادمه روزخاستگاریم که خیلی جو سنگین وجدی بود من هم باخواهرشوهرم میخندیدم مثل خاستگارندیده ها رفتارکردم بعدش خیلی پشیمون شدم چقدرسبک بازی دراوردم بعدها شوشو میگفت همش فکرمیکردم نکنه شلوارم لباسم جاییش پارست وتوداری به من میخندی هی خودمو جستجومیکردم نکنه ایرادی دارم خخخخخخخخخخخخخخخخ
من شب خواستگاری مادر شوهرم گریه کرد که دلم میخواست همونجا بزنمش پخش شه تو دیوار
رفتیم با شوهرم صحبت کنیم …..از خجالت میخواست آب بشه
همون جا هم میگفت من نظرم در مورد شما اوکیه ….شما چی ؟
گفتم یه مشورت ب خانوادتون بکنید ..میگفت لازم نیست ..خخخخخخ
خیلی بد بود، بعدش کلی گریه کردم، لز دست پدرم که همش از خودشتعریف کرد و بقیه ساکت بودن
ما چون دو سال و نیم با مشکلات سر و کله میزدیم تا به هم برسیم شب خواستکاریم رو یادم نمیره … اون موقع که دست گل رو داد دستم
من شب خواستگاریم قسمت اخر سریال دل نوازان بود…همون که شاهرخ استخری بازی میکنه….
دور تا دور خونمون بزرگ و کوچیک نشسته بودن سرشونم تو تی وی بود ….انگار نه انگار خواستگاریه
بابام که روی مبل ولو شده بود داشت شیرینی دانمارکی میخورد خخخخخخ
منم بدو بدو وسط فیلم چایی بردم …بعد سریال هیشکی نفهمید من کی اومدم رد شدم رفتم…ب جز عشقم که خوب انداز براندازم کرده بود
بچه بودم بابام رد کرد
منو شوهرم روز خاستگاری همش کل کل میکردیم چون نه اون منو میخواست نه من اونو. تا وارد شدم هویچ بستنی تعارف کنم برگشت کن سنت شکنی کردین من منتظر چای بودم منم وقتی رسیدم بهش گفتم برای شما زهرمار کنار گذاشتم. تو اتاق میرفتیم مثلا حرف بزنیم باهم ولی اصلا حرف نمیزدیم آهنگ گوش میکردیم. الان ۷ سال ازدواج کردیم و خییییلی خوبیم باهم و خدا ثمره عشقمون و بهمون یک پسر داده ❤️
خواستگار من و خانوادش مهمان راه دور خونمون بودن واسه چندروز.مامانش هول کرد غروبی که داشتیم چایی میخوردیم منو خواستگاری کرد.جالب اینجابود دوماد شلوار گرمکن تنش بود.بابام که اصن انتظارشونداشت عصبانی شد بیرونشون کردمحترمانه دوباره ساعت دوازده شب گفت بیان..که اونبار با گل و شیرینی و کت شلواراومدن.بابام اخموزل زده بود به دیوار
کت شلوارش با لباسا من ست خریدیم هنو که هنوز همه. میگن مگه داریم مگه میشهیهوووییی
اولین خواستگاری ک اومد اینقدر لا استرس شدید بودم صدام گرفته بود و ب طرز وحشت ناک و خنده داری خروسکی شده بود
عشقم اومد خواستگاری قبلش قرار گذاشته بودیم سه تا موضوع اصلا مطرح نشه تا صحبت ها شروع شد همون سه تا موضوع رو دامادشون یکی یکی مطرح کرد منم چشم غره به آقای داماد اونم خیس عرق شرمساری اخر گفتن برین تو اتاق،،، دیگه چشمتون روز بد نبینه که چه به روزش اومد…. الان ولی خوبه خداروشکر کبودی هاش خوب شده ماه دیگه ام اگه خدا بخواد نامزدیمونه
چایودادم قندون یادم رفت
میخواستم بگم تمایل بیشتر ادما به بی حجابی بیشتره تا حجاب منم خیلی اهل حجاب نیستم و اینا که اشتباهی گفتم:هر بسته ای و میشه باز کرد ولی هر بازیو نمیشه بستیارو هنگ کرد خخخخخخخ
داشتم شربت میخوردم پرید تو گلوم،با داداشم کنار هم نشسته بودیم داشتیم از درون ریسه میرفتیم از خنده دیگه اخرش نتونستیم خودمونو کنترل کنیم با صدای بلند زدیم زیر خنده
شما برا من شوهر پیدا کن من لحظه به لحظه گزارش میدم♀️
من شب بله برونم آبله مرغون گرفته بودم
من باشوهرم همکار بودم هی همه ی همکارام و شوهرم میگفتن برو تمرین کن برا شب خواستگاری ک چایی نریزی منم میگفتم اخههه بلدم شب خواستگاری چاییارو ریختم جلو شوهرم اولین کسی ک خندیدمامانش بود
ما خداروشکر سوتی نداشتیم چون همه از رابطمون خبر داشتن
شوهرم از استرس همش توی دستشویی بود
اینکه وقتی رفتیم تو اتاق هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم،بعد هی بچه برادر شوهرم هی میومد میرفت انقد که بامن آشنا بود و غریبی نمیکرد
من چهارتا قندون گذاشتم جلو مادر شوهرم تازه هی دراشون باز میکردم میزاشتم کنارش
هنوز نرسیده
پشت سر شوهرم شکلک در اووردم وقتی داشت حرف میزد چون بدم میومد ازش بعد که عقد کردیم گفت من دیدم شکلک دراووردی و بخاطر همین گفتم فقط همینو میخوام
هنوز قسمت نشده سربازیم فلن
من شب خواستگار نداشتم همشون عصر بود دو سه بارم صب این بود انشای من
شب خاستگاری شوهرم اینا از ی شهر دیگه اومده بودن بعد خیلی دیر کرده بودن حدودا ساعت ۱۰ شب ابنا بود ک رسیدن خونه ما منم از ساعت ۷ شب هر ۱۰دقه ی بار زنگ میزدم کجایی چرا نمیاین پس الان بعد ۲سال هنوز ک هنوزه بهم میگه یادته چ عجله ای داشه خودتو بندازی بهم
به یمن مادر شوهر عزیزم،عروسی مون رو کوفتمون کردن.هم قبل عروسی،هم تو خود عروسی اومد گریه مو درآورد،هم بعد عروسی.بعدش جالب ترش این که،یه دعوای مفصل هم راه انداخت بعد عروسی و بسیار بی حرمتی کرد و وقتی ناراحت شدم و از خونه شون خارج شدم که دیگه بی حرمتی نکنه،به جای این که بگه چه عروس نجیبی که این همه بارش کردم جیکش درنیومد،رفته تو کل فامیل ازم بد و بیراه گفته.خدا می دونه چی گفته.حلالش نمی کنم.بد جور دلم رو شکسته.فقط خودش و خدا می دونه که چه بلاهایی سرم آورده و چه حرف های بی ادبانه ای بهم زده و من فقط مقابلش گریه کردم و خفه شدم.خدا خودش جوابش رو بده
وقتی داشتن بهم میوه تعارف میکردن مادر بزرگم گفت: یعنی چی اینقدر تعارف میکنید هرکی از خودشو بخوره مجلس رفت رو هوا
عاقا من شوهرم داشت با مادرم احوال پرسی میکرد من فک میکردم با منه منم هی جواب میدادمبعد بغل دستمو دیدم عه با مامانمه♀️
قبل هیجده سالگی خانوادم خواستگارامو رد میکردن از هیجده سالگی به بعدم خودم رد کردم بی خاطره
روز خواستگاری ک بله رو گرفتن و داشتن میرفتن جلودر وقتی سوارماشین شدن بنزینشون تموم شده بود هرچی استارت میزد روشن نمیشد
مامان خدا بیامرز من خیلی ساده بود جلسه اول اومده بودن تا منو پسره همدیگرو ببینم پسند کنیم اونا هم شیرینی و گل آورده بودن ما رفتیم اتاق حرف زدیم قرار شد اونجا که من بعدا جواب بدم تا از اتاق اومدیم بیرون مامانم گفت مبارکه و بدو بدو رفت شیرینی و باز کرد و به همه گرفت اونا هم کف زدن و گفتن مبارکه (من ،داماد ،برادرهام ،خانواده داماد
یبارم بابام هی ب پسره اصرار میکرد میوه بخوره. اومد پرتقال برداره. از دستش افتاد. قل خورد رفت زیر مبل روبروییپاشد رفت دنبال پرتقال
رفتیم با پسره حرف بزنیم من پام خواب رفته بود اومدم این یکی پامو بندازم رو اون یکی دمپاییم پرت شد تو سینه پسره
روز نامزدی، شوهرم بهم دست داد به جای اینکه دسته گل بهم بده، ولم کرد رفت با همه دست دادن گل منم با خودش برد منم هی صداش میکردم گلمو بده
من واسم خاستگار اومده بود از خجالتش بهش سلام کردم جواب سلاممو نداد
داییم بجای من چایی برد بجای منم استرس گرفت چاییو ریخت رو مادر دوماد
یبار ی خاستگاری داشتم خیلی سمج بود هر جا هسی منو ببخش توو چاییت تف ریختم
طوطیم کاکوتی وسط مجلس از لای در اومد توی اتاق منم جلوی همه برداشتم گذاشتمش روی سرم اومدم به بقیه معرفیش کردماصلا به این فکر نکردم الان میگن عروس خل و چله
قبل اینکه برسن بالآی بیست بار هی میرفتم جلو آینه سلام و خوشامدگویی میکردم یهو دیدم بابام بلند گفت خجالت بکش انقدر تابلو ذوقمرگ نباش
خانواده همسرمم مذهبین تقریباً بهم گفت دامن بلند بپوش منم خیلی شیک اومدم پامو بندازم رو پام بشینم تا زانوم دامنم رفته بود بالا.شوهرم هی سرفه میکرد همه میخندیدن من نمیفهمیدم
خاطرم خنده دار نیستااا ولی جالب پنج شش بار که خانواده همسرم امدن خواستگاری هر سری رنگ لباس منو اقای داماد با هم ست میشد مثلا پیراهن صورتی داماد و مانتوی صورتیه من سری اخر گفتم دیگه قهوه ای میپوشم اون دیگه پیرهن قهوه ای نداره ولی دیدم شلوار قهوه ای پوشیده ❤️
یه بار یه نفر اومده بود خواستگاریم بعدش رفتیم طبقه بالا تو اتاق من صحبت کنیم با هم موقع اومدن پایین همه اش تعارف کردم که بفرمایین و اینها اونم به من،یکم طولانی شد تعارف ها یهو با دست هولش دادم ،از پله ها پرت شد!!درسته اونها رفتن و برنگشتن اما منم دنبال بهونه واسه نه گفتن بودم
چایی آوردیم دوماد چایی ریخت رو میز و رومیزی شیرینی آوردیم ریخت رو میز و سرامیک و فرش خلاصه قیمه ها رو ریخت تو ماستا
پسره خاستگاره همین که نشست رو صندلی از رو پاش سوسک رد شد اینم سری دستمال کاغذی برداشت که سوسکرو بگیره هی این طرف اون طرف میکرد ، مامانم آخرسر گفت بگیر بشین دیگه اه اه حالا برای ما سوپر من شده خخخخخ همه خندیدیم واز اون ماجرا۴سال میگذره وما ی بچه ۱ ساله داریم ومادرم هر موقع به من میگه سوپر من چطوره خخخخخ
دختر داییم واسه داماد تو چاییش گل محمدی انداخته بود بابابزرگم فکر کرد حشره ای چیزیه ورش داشت اون چاییو
خانمم رو با خواهر خانمم اشتباه گرفتم گفتم سلام عزیزم خخخ
تا از در اومدن تو و نشستن از اونجایی که چندین سال همدیگرو میشناختیم همه گفتن بیا پیش ما بشین انقدر دور نشین و اینا یهو مامانم گفت نه بابا نسرین عادت داره میشینه رو میز تلویزیون الان داره رعایت میکنه نشسته رو صندلی ♀️ مادرم
چون رسمه و قبل خاستگاری رسمی زنگ میزنن و ما همیشه رد کردیم خاطره ایی ندارم
اخرین جلسه خواستگاری،وقتی روحانی اوردن برا صیغه ی محرمیت به جایی بله.بلند ،اره گفتم..موقع عقدمم این اره گفتنم شده بود سوژه ی همه
از اول مراسم تا آخرش فکر میکردن زن داداشم عروسه. بعد عموی داماد خسته شد گفت پریسا خانوم بیا بشین دیگه چقدر زحمت میکشی در حالی که من تو اتاق بودم دیگه مجبور شدم بپرم بیرون
وای چه خاطه باحالی دارید من خودم تا الن خواستگار نداشتم ولی خواستگاری خواهرم ی ادم خیلی با کلاس بود جوری که کلی ادکلن به خودش زده بود خاز شانس بدش رفته بود دستشویی لوله ترکید وبدبخت کلی خیس شد وبه باباش گفت بیا بریم داد میزد که خیس شدم کلی پول کت شلوار دادم و…… وما اولش هول کردیم بعد که گذشت کلی خندیدیم
درگوشی با مامانش حرفید منم چشم غره که چی میگی درگوشی؟؟؟؟اونم گفت به مامانم میگم برید سر اصل مطلب آخه باباهامون کلی آشنا پیدا کرده بودن مارو یادشون رفته بود؟؟؟/
من و شوشو دوسالی با هم دوست بودیم شب خواستگاری من از استرس داشتم میمردم خخخخخ شوشومینا یه کم مذهبین ولی ما زیاد مذهبی نیستیم اما من و مامانم چادر سرمون کردیم وقتی اومدن مامانم رفت چایی بیاره باباو دید مامانم سختشه گفت خانم چادرت بردار آقای فلانینا که غریبه نیستن منظورش شوشو و بابای شوشو بود من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
من که نمیدونستم اومدن خواستگاریم فکر کردم مهمونن..!!!!
یکهفته بعد بهم گفتن خواستگاری بوده….
من شب خواستگاریم رو کاملا یادمه اما چیزی برای تعریف کردن پیدا نمی کنم
وقتی من و همسرم رفتیم تو اتاق حرف بزنیم سنگکار هم دقیقا داشت پنجره اتاق من رو درست میکرد تا من می اومدم حرف بزنم قیژژ ژژژ صدا میداد شوهرم همش میخندید و منم حرصم در اومده بود که این به چی میخنده بعدا گفت که یه کلمه از حرفاتو نشنیدم
من وقتی استرس دارم دلم قار وقور میکنه
شب خواستگاری هم انقد استرس داشتم وسط صحبتا دلم یه صدای بلندی کرد
مرده بودم از خجالت
بعدشم پام خواب رفته بود صحبتامونم تموم شده بود نمیتونستم پاشم .به زور لنگون لنگون رفتم.
شوهرم هنو یادشه.
میگه گاهی بهم میخنده
منم ی خواستگار داشتم هیچی نمی گفت وقتی رفتیم تو اتاق گفتم مثلا تحصیلات شما چی هست هی کله تکون میداد م هی می گفتم دی پلم می گفت با کله نه میگفتم لیسانس باکله می گفت نه خلاصه روانی کرد منو تا جواب داد خخخخخ
ی بار ی خواستگار خیلی گیر داشتم وشاید توی ۱ ماه ۴ بار با خانوادش اومدن خواستگاری منم هردف می گفتم نه بعد پسری خیلی جدی گفت خوب چرا شما می گویید نه منم به شوخی گفتم چون کچل هستی وبد بخت رفت مو کاشت ودوباره اومدن ومنم دوباره گفتم نه واندفه هم خانواده خودم هم پسره همه مادرش همه بهم فحش دادن که تو اله هستی و…….. منم بجای اینکه گریه کنم هی هر هر می خهندیدم خخخخخ
خاستگاره کت شلوار رسمی پوشیده بود با کتونی نایک
خواستگار مذهبی داشتم پسره به زور میخواست منو راضی کنه میگفت مانتوهای جلو بازتو دکمه بدوز یکم چونه بزنیم به توافق میرسیم وسط حرف زدنم پاشد کمدمو نگاه کرد گفت ببینم در چه حد جلفی به زور ردش کردم